#چشمان_نفرین_شده_پارت_68


- آخه تو چه فکری در مورد من می‌کنی؟!

چشمکی زد و با شیطنت گفت:

- خب این پسره رو که ما نمی‌شناسیم. تو هم که ساده، امشب هم که شب جمعه است گفتم شاید...

وسط حرفش پریدم وگفتم:

- گمشو این‌قدر دری وری نگو.

رفتم بیرون و در را به هم کوبیدم.

نمایشگاه به نظرم جای مطبوعی بود. زیاد شلوغ نبود؛ ولی بازدیدکنندگانش به نسبت خودش قابل قبول بود. نگاهم را دور سالن گرداندم؛ ولی هیچ چهره‌ی آشنایی به نظرم نرسید. کم کم حواسم پرت نقاشی‌ها شد. به نظرم خیلی جالب می‌رسیدند. بیشتر از همه تابلویی نظرم را جلب کرده بود که از یک قلعه کشیده شده بود. با این‌که ساختمان قلعه پشت مه نرمی تقریباً نیمه پنهان بود؛ ولی ستاره‌ها و نورهای رنگارنگی که ظاهراً از صحنه‌ی آتش‌بازی برمی‌خواست هیبتی رویائی به فضا داده بود. همچنان محو تابلو بودم که صدای مهرداد را شنیدم و بعد هم خودش را دیدم.

- مثل این‌که این تابلو خیلی چشمتون رو گرفته! الان چند دقیقه است که چشم ازش برنمی‌دارین.

احساس کردم این بار بیشتر از دفعات پیش به خودش رسیده.

دوباره به تابلو نگاه کردم و گفتم:

- بله خیلی ازش خوشم اومده. من رو یاد قصر رویائی سیندرلا میندازه.

romangram.com | @romangram_com