#چشمان_نفرین_شده_پارت_63
هنوز توی همین فکرها بودم که صدایی مرا به خود آورد. به سمت صدا که نگاه کردم، مهرداد را دیدم که شق و رق آنجا ایستاده بود. انگار که همین الان از قصهی راپونزل بیرون پریده باشد. مدتی که با گیجی نگاهش کردم جلو آمد و گفت:
- ببخشید انگار ترسوندمتون.
در حالی که به بخاری که از دهانش خارج میشد نگاه میکردم و فکر میکردم نکند غول قصه باشد، گفتم:
- نه اصلاً. حالتون چهطوره؟
لبخند زد و گفت: ممنون. اومده بودم دانشگاه باهاتون کار داشتم؛ ولی بعد از کلاستون پیداتون نکردم.
با تعجب گفتم: شما از کجا میدونستین من امروز کلاس داشتم؟
لبخندش پررنگترشد.
- چارتتون رو نگاه کردم. وقتی تو دانشگاه پیداتون نکردم، اومدم اینجا منتظرتون موندم. ببخشید که بیخبر و بیاجازه اومدم.
- خواهش میکنم. با من کاری داشتین؟
کمی به من نزدیکتر شد، جوری که وقتی حرف میزد، بخار دهانش به صورتم میخورد.
- یادتونه قبلاً دربارهی کلاس نقاشی که چند سال پیش میرفتم و دوست نقاشم باهاتون حرف زدم؟
romangram.com | @romangram_com