#چشمان_نفرین_شده_پارت_62
- پس بنفشه کو؟
- رفت، گفت کار داره حوصله نداره منتظر بمونه.
به سمت در رفتم و در همان حال گفتم: باشه، بیا تند بریم شاید بهش برسیم.
وقتی جوابی از سپیده نشنیدم دوباره به سمتش برگشتم. دیدم کنار صندلیاش ایستاده. در حال تکاندن خاک گوشهی چادرش گفت:
- کالی جان شما برو خونه، من باید برم دفتر بسیج کار دارم.
نمیدانم صدای آرامم را شنید وقتی که گفتم باشه پس تو خوابگاه میبینمت!
از کلاس که آمدم بیرون سعی کردم به چیزی فکر نکنم. با سرعت پلهها را دو تا یکی کردم تا شاید به بنفشه برسم. حیاط را هم دویدم. جلوی در هم اثری از بنفشه نبود، انگار سوار تاکسی شده بود تا من به او نرسم.
نمیدانم چرا یکدفعه احساس بدی پیدا کردم. احساس موجودی طفیلی که بهخاطرذرهای توجه، مدام آویزان این وآن میشود. از بچگی همینطور بودم. همیشه چشمم برای ذرهای محبت دنبال پدر و مادرم بود؛ ولی آنها وقتی برای من نداشتند. بعد خواستم روی تنها برادرم حساب کنم؛ ولی او هم لنگهی بقیه بود. هنوز هم هست. برای خودش میگردد و خوش میگذراند و پولهای بابا را خرج میکند، در صورتی که من همیشه از خرج کردن پولهای بابا حتی برای تفریح واهمه داشتهام. همیشه به خرجهای ضروری اکتفا میکنم. انگار خرج کردن پولهای یک نفر دیگر برای من حرام است.
نزدیک خوابگاه که رسیدم دیدم دوست ندارم به آنجا بروم. رفتن به جایی که کسی آنجا منتظرت نیست چه لطفی دارد. بنفشه را مجسم کردم که حتماً الان دارد با فرهاد جانش خوش میگذراند. حتی شاید سپیده که اصلاً به او نمیآید، به شیوهی خودش، کاملاً شرعی با آن پسرکِ چشم قهوهای – صفاجو – حال میکند.
راهم را کج کردم سمت خیابان. رسیدم به پارکی. رفتم و روی نیمکتی نشستم. بهخاطر هوای نسبتاً سرد کسی توی پارک نبود. به خودم که آمدم دیدم دو ساعت است که نشستهام و به یک جا زل زدهام. هوا تاریک شده بود وساعت نزدیک 8 بود. دیدم هر چهقدر هم آنجا بنشینم هیچ فرقی در وضعم ایجاد نخواهد شد.
به خوابگاه که رسیدم، ساختمان قدیمی آن به نظرم شبیه قلعه مخوفی آمد که راپونزل را در آن زندانی کرده بودند؛ ولی من و راپونزل خیلی با هم فرق داشتیم. من نه موهای بلندی داشتم که به درد فرار بخورد و نه پسرک قهرمانی که بیاید و مرا از زندان نجات دهد.
romangram.com | @romangram_com