#چشمان_نفرین_شده_پارت_61


- یکم هم با هم حرف زدیم. همین!

از جایش بلند شد و بالا سرم ایستاد.

- من فکر می‌کردم نزدیک‌ترین دوستتم؛ ولی انگار اشتباه می‌کردم.

از روی صندلی بلند شدم.

- به خدا فکر کردم اون‌قدر مسئله مهمی نیست که بخوای بدونی.

- چرا، برام مهم بود. منِ خر رو باش که هر چی بین من و فرهاد می‌گذشت بهت می‌گفتم، اون‌وقت تو مسئله به این مهمی رو ازم پنهون کردی.

از کلاس خارج شد و در را آن‌چنان به‌هم زد که شیشه‌ها به لرزه درآمد.

سپیده هم که تا آن لحظه ساکت بود از جایش بلند شد و راه افتاد. من هم بی‌صدا با او هم‌قدم شدم و بدون حرف به سمت خوابگاه راه افتادیم.

***

بنفشه بعد از گذشت چند روز هنوز با من سرسنگین بود. نمی‌توانستم دلیل این همه حساسیتش را بفهمم. این رفتار او برای من که بنفشه تنها همدمم به حساب می‌آمد، بسیار زجرآور بود.

البته به او خرده نمی‌گیرم؛ چون این چند روز حالش اصلاً تعریفی ندارد. دیروز شنیدم که داشت توی تلفن، نمی‌دانم سرِ کی، فریاد می‌کشید. امروز هم از صبح تا آخر کلاس دیفرانسیل استاد سعیدی، لام تا کام حرف نزد. این دیگر خیلی حرف بود. وقتی کلاس تمام شد، رفتم تا سوالی از استاد بپرسم، وقتی برگشتم دیدم سپیده سرجایش نشسته؛ اما بنفشه نیست.

romangram.com | @romangram_com