#چشمان_نفرین_شده_پارت_60


وقتی استاد و عده‌ای از بچه‌ها از کلاس بیرون رفتند، می‌خواستم بلند شوم که بنفشه دستم را گرفت و گفت: بشین کارت دارم.

همه‌ی بچه‌ها رفتند. ماندیم فقط من و بنفشه و سپیده و یک کلاس خالی.

بنفشه با خونسردی گفت: تو احیاناً چیزی نمی‌خوای به ما بگی؟!

شصتم خبردار شد چه خبر است. با مِن مِن گفتم: مثلاً چی؟

بنفشه اخم کرد و معلوم شد خونسردی‌اش ساختگی بوده.

- آخه می‌دونی جدیداً خیلی مشکوک می‌زنی. گاهی زیادی ناراحتی، گاهی زیادی خوشحالی. یه وقت می‌بینی بی‌موقع و تنها میری بیرون. امروز هم که تبدیل شدی به قهرمان کلاس یا شاید هم فرشته‌ی نجات مهرداد صداقت. میگم خبریه؟ اگه چیزیه به ما بگو، ما دوستاتیم.

- آخه چی بگم؟! جواب این سواله تو جزوه‌ی دوست لیلا بود. خودت که جزوه رو دیدی.

- منظورم جواب سوال نبود. منظورم صمیمیت تو و آقا مهرداد بود!

- کدوم صمیمیت! فقط یه بار اون اومد ازم جزوه گرفت. اون شب هم رفتم جزوه رو ازش پس گرفتم.

توی چشمهایم نگاه کردو گفت: فقط همین؟!

از نگاه کردن به چشم‌هایش طفره رفتم.

romangram.com | @romangram_com