#چشمان_نفرین_شده_پارت_6
-پاشو جمع کن، صاحابش اومد.
بنفشه بچهی تهران، دوست نزدیکم، همکلاسی و همتختیام است که تخت بالاسری من را اشغال
کرده و علاقهی عجیبی دارد که در نبود من تختم را تصرف کند.
بنفشه هندزفری را از گوشش درآورد، روی تخت نیمخیز شد و لبخند زد.
- علیک سلام خانوم گل. خیلی ممنون، حالم خوبه. منم دل تو این چندوقت که ندیده بودمت خیلی برات تنگ شده بود.
کوله پشتیام را روی تخت انداختم و با اوقات تلخی گفتم:
- ول کن بابا! خدا نکنه من دو روز دیر بیام تمام آت و آشغالات رو میریزی رو تخت من. انگار منتظری من بمیرم جام رو بگیری.
بنفشه روی تخت نشست، موهای افشان سیاهش را پشت گوشش فرستاد و چشمهای درشت سیاهترش را به رویم براق کرد.
- چته باز؟ بعد سه ماه اومدی این جای حال و احوالته؟ باز تو خونه پاچهت رو گرفتن یا تو راه کسی بهت متلک انداخته که از راه نرسیده اخلاقت چیز مرغیه؟
مانتوی ساده مشکیرنگم را که به زور به زانویم میرسید، درآوردم و گفتم:
- هیچکدوم. فقط لطفاً دست از سر وسایل من بردار!
romangram.com | @romangram_com