#چشمان_نفرین_شده_پارت_5


دوباره سر جایم نشستم. سعی می‌کردم به نخاله‌ها نگاه نکنم، به همان میزان هم تلاش داشتم به خوابم فکر نکنم.

نگاهی به گوشی‌ام انداختم؛ با اینکه می‌دانستم در آن خبری نیست. حدسم درست از آب در آمد.

دوباره به خودم توپیدم:« آخه دخترِ خل، اون کی مثل آدم و به وقت به تو زنگ زده که حالا دفعه دومش باشه!»

حرف مأمور قطار درست بود و همان موقع رسیدیم. بعد از دو نخاله از کوپه خارج شدم.

پایم را که از قطار بیرون گذاشتم، دوباره بدو بدو شروع شد. نزدیک غروب بود و اگر دیر به جلوی ایستگاه می‌رسیدم همه‌ی ماشین‌ها پر می‌شدند و می‌رفتند و احیاناً شب را باید در ایستگاه قطار می‌گذراندم.

به زیرگذر که رسیدم، آه از نهادم برآمد. چمدان و پله دو عنصر آشتی‌ناپذیر زندگی من هستند.

با فلاکت چمدان را به پایین پله‌ها رساندم. نفس‌زنان طول تونل تاریک را به دنبال سایه‌های سیاه دویدم. به پله‌های خروج که رسیدم، مثل برق‌گرفته‌ها در جا خشک شدم و فکر کردم چهـطور چمدانم را به آن بالا برسانم. در همین لحظه دستی از میان سایه‌ها بیرون آمد. مثل برق چمدان را از جا کند و با خود از پله‌ها بالا برد. اول ترسیدم و فکر کردم دزد چمدانم را دزدیده؛ ولی بیشتر که دقت کردم، موهای بلند و لباس‌های نامرتبش را تشخیص دادم. او همان نخاله‌ی روبرویی بود.

چمدان را بالای پله‌ها گذاشت. در حالی که پاهایم به شدت درد گرفته بود، به زور خودم را به چمدان رساندم. نفس گرفتم و خواستم از او تشکر کنم؛ ولی تا سرم را برگرداندم میان جمعیت ناپدید شده بود.

***

وارد اتاقم در خوابگاه شدم و دوباره با همان تصویر اعصاب خردکن همیشگی روبرو شدم.

به بنفشه نزدیک شدم و با دست به پایش زدم.

romangram.com | @romangram_com