#چشمان_نفرین_شده_پارت_4


با اینکه ترسیده بودم، سعی کردم اعتراض کنم؛ ولی زبان در دهانم قفل شده بود. در همین لحظه نخاله‌ی کناری هم خودش را به سمت من کشید. کنارم نشست و قبل از اینکه عکس‌العملی انجام دهم، دستش را روی پایم گذاشت. انگار به بدنم برق وصل کردند. پایم را عقب کشیدم و خواستم جیغ بکشم که دستش را روی دهانم گذاشت.

در همین اوضاع ناگهان نخاله‌ی روبرویی از جای خود بلند شد، یقه نخاله کناری را گرفت و با هم درگیر شدند.

من که دهانم آزاد شده بود، شروع به جیغ‌کشیدن کردم و سعی کردم از کوپه خارج شوم؛ ولی هیکل درشت آن‌ها اجازه خروج به من نمی‌داد.

برایم جای تعجب داشت با این همه سروصدای ما آدم‌هایی که سایه‌شان را می‌دیدم که از پشت در رد می‌شوند، هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهند.

در همین گیر و دار ناگهان گوشی‌ام روی میز کنار آب معدنی ها شروع به لرزیدن کرد و عکس سیاوش تمام‌قد روی صفحه افتاد. دستم را به طرفش دراز کردم؛ ولی قبل از اینکه به آن برسد، گوشی لرزش دیگری به خود داد، از روی میز پایین افتاد و از دسترسم دور شد.

داشتم از ترس غالب تهی می‌کردم و مانده بودم چه خاکی به سر بریزم که ناگهان نوری از آگاهی به ذهنم تابید. موجی از خوشحالی و آرامش به سمتم هجوم آورد و بالاخره فهمیدم.

من دارم خواب می بینم!

صدایی مانند کوبیدن به گوشم رسید و چشمانم را باز کردم.

مأمور قطار بی‌سیم به دست وسط کوپه ایستاده‌بود. نخاله‌ها هم‌چنان سرجاهایشان عین ماست وارفته بودند.

مأمور قطار بلیت‌های آن دو را پانچ کرد. به من که رسید، بلیتم را که در جیبم مچاله شده بود به دستش دادم. نگاهی به من و بلیتم و نگاهی به دو نخاله انداخت و گفت:

- دیگه چیزی نمونده، به زودی می‌رسیم.

romangram.com | @romangram_com