#چشمان_نفرین_شده_پارت_3
- لطف کنید اسم و مشخصات کتاب رو بدید براتون تهیه میکنم.
با اخم جواب داد:
- لازم نکرده. به جای این حاتم بخشیا بهتره از این به بعد حواستون رو جمع کنید!
دیدم اگر بیشتر از این قضیه را کش بدهم ممکن است حرف نامربوطی بزنم که نتوانم جمعش کنم؛ سر جایم نشستم و رویم را به طرف شیشه گرداندم.
حیف آخرش هم نفهمیدم اسم کتاب چه بود؟
ایستگاه بعدی دختر روبرویی از قطار پیاده شد. من ماندم و این دو نخاله! حالا خر را بیاور و باقالی را بار کن.
نخالهی روبرویی همچنان از آن گوشه نگاههای مرموز میانداخت. نخالهی کناری هم هر چند دقیقه یکبار سرش را از روی کتابی که نمیدانم دوباره از کجا ظاهر کرده بود، بلند میکرد و نگاههای خشمناک نثارم می کرد. دستش را طوری روی کتاب گذاشته بود که انگار میخواهم بپرم و دوباره کتابش را آبکش کنم.
با عصبانیت به خودم توپیدم:« دندت نرم. خدا رو شکر میکردی خانواده تو کوپه نیست حالا بِکِش. باید با این دو تا نره غول تنها بمونی.»
یک لحظه به سرم زد از کوپه بیرون بروم؛ ولی دیدم اصلاً در توانم نیست از بین این دو تا غول بیابانی رد شوم.
حالا دیگر همهجای کوپه برایم جالب شده بود؛ صندلیها، پنجره، سقف، جای بار، همهجا قابل نگاهکردن بود، غیر از جایی که این دو نشسته بودند.
داشتم به حرف M که یک نفر با خودکار قرمز روی میز چوبی نقاشی کرده بود، نگاه میکردم که یکدفعه دست نخالهی روبرویی به سمت در کوپه که دختر بعد از رفتنش نیمهباز گذاشته بود، رفت. آن را بست و زنجیرش را انداخت. بعد از جای خود بلند شد. به آرامی به پنجره نزدیک شد و آن را که از قبل باز بود، بست. پرده را کشید و همانجا روبروی من نشست.
romangram.com | @romangram_com