#چشمان_نفرین_شده_پارت_2
مدتی بعد از دیدن مناظر اطراف خسته شدم و توجهم به دختری که درست روبرویم نشسته بود، جلب شد. به نظر همسن خودم میرسید. شاید هم مثل من دانشجو بود. شاید هم نه! آرایش غلیظ صورتش، لنز تابلو آبیرنگش و ناخنهای سرخرنگش هیچ شبیه دانشجوها نبود. بیشتر شبیه کسانی بود که به مهمانی باشکوهی دعوت دارند.
با جدیت سعی میکردم به پسری که دو صندلی دورتر از دختر گوشه کوپه کنار در نشسته بود، نگاه نکنم؛ ولی زیرچشمی هم میتوانستم موهای بلند پرکلاغی، چشمان درشت و مرموز مشکیرنگش را ببینم که به من خیره شده بود. هر چه او جلف و سبکسر به نظر میرسید، پسری که دو صندلی آن طرفتر خودم نشسته بود، آقا و متشخص بود. کت و شلوار خوشدوخت، ساعت گرانقیمت، موهای مرتب و چهره متینش از او شخصیتی دلنشین ساخته بود. کتابی میخواند که از این زاویه هر چه سعی کردم نتوانستم عنوانش را ببینم.
قطار در ایستگاه توقف کرد. حواسم از همسفرینم پرت شد و نگاهم به بیرون شیشه افتاد. عدهای در ایستگاه در رفت و آمد بودند. دختر جوانی در حال سوارشدن بود و مرد مسنی که میخورد پدرش باشد، چمدانش را به دستش میداد.
راستی، آخرینباری که کسی دنبالم به ایستگاه قطار آمد، کی بود؟ شاید همان ترم اول!
قطار دوباره راه افتاد. نمیدانم چه شد که یکدفعه احساس تشنگی شدیدی کردم. شیشهی آبمعدنی را از روی میز چوبی مقابلم برداشتم و شروع به خوردن کردم. داشتم فکر میکردم که چه آب گرمیست که چشمم به کولهام روی حفاظ بالا سرم افتاد که چپه شده بود و گوشه یکی از لباسهای زیرم از لای زیپ نیمهبازش بیرون افتاده بود. هول شدم! از جایم بلند شدم تا قبل از اینکه چشمهای هیز پسر روبرویی به آن بیفتد، جمع و جورش کنم که از شانس بدم شیشهی آب که هنوز دستم بود، یک وری شد و همه آب باقیماندهاش روی کتاب پسر بغل دستی خالی شد.
با دستپاچگی شیشه را بالا گرفتم و لباس را در کولهام چپاندم و گفتم:
- ببخشید آقا، اصلاً نفهمیدم چی شد!
پسر که دیگر اثری از آرامش ساعاتی قبل در چهرهاش دیده نمیشد، با اوقات تلخی گفت:
- یعنی چی خانم؟ ببخشیدِ شما به چه درد من میخوره؟ ببین چه بلایی سر کتاب نازنین آورد. شما میدونید این کتاب چهقدر قیمتشه؟
به من برخورد. لحنش خیلی تندو تیز بود؛ ولی الحق و الانصاف حق داشت. کتابش عین موش آب کشیده شده بود.
با اکراه گفتم:
romangram.com | @romangram_com