#چشمان_نفرین_شده_پارت_58
دوباره به حالت اولیهاش برگشته بود.
- نه شما باید من رو ببخشید که مزاحم وقتتون شدم. بابت جزوه هم خیلی ممنونم.
کلاسور را به طرفم گرفت. کلاسور را گرفتم و از هم خداحافظی کردیم. وقتی رفت، برخلاف عادت همیشگیام اصلاً فکر نکردم و یک نفس تا خوابگاه دویدم.
***
نیکسرشت همین که آمد سر کلاس یک راست رفت پای تخته و سوالی را نوشت که به جرأت میتوانم بگویم هیچ کدام از بچههای کلاس توی خواب هم ندیده بودند.
بعد هم رفت سراغ لیست کلاس و بدون مکث صدا زد: مهرداد صداقت لطفاً بیا پای تخته سوال رو حل کن.
فکر میکنم میخواست تلافی شیطنتهای هفته پیش را سرش درآورد.
نمیدانم جزوهای که به او داده بودم را خوانده بود یا نه؛ ولی اگر هم خوانده بود، این سوال از همان مبحث جلسهی پیش بود که من ننوشته بودم.
مهرداد ماژیک را از استاد گرفت و به تخته خیره ماند.
نیکسرشت که به هدفش رسیده بود، با پوزخند گفت: چی شد آقای صداقت؟ چرا مسئله رو حل نمیکنید؟ وقتی سر کلاس اون همه شیطنت میکنید معلومه که از پس حل یه مسئلهی ساده برنمیاید.
هر چه به سوال نگاه میکردم بیشتر به نظرم آشنا میرسید. مطمئن بودم یک جایی آن را دیدهام؛ اما کجا، نمیدانستم!
romangram.com | @romangram_com