#چشمان_نفرین_شده_پارت_57


بدون این‌که از قبل به آن فکر کرده باشم گفتم: کار شما چیه؟

- کارم ربطی به درسمون نداره؛ یعنی تهران که بودم یه مغازه‌ی جمع و جور کتابفروشی داشتم، البته از وقتی مغازه رو جمع کردم و برگشتم زیاد دست و دلم به کار نمیره. دانشگاه رو هم از سر اجبار میام، سر کلاس‌ها هم زود میرم و زود هم برمی‌گردم.

چه شغل جالبی! همیشه کتاب‎ها و هرچه مربوط به آن‎هاست دوست داشته‎ام.

دوباره شروع به خوردن کردیم. یواشکی نگاهی به ساعتم کردم. هشت و چهل و پنج دقیقه بود. ساندویج را کنار گذاشتم؛ ولی او انگار عجله‌ای نداشت.

فکرم را به زبان آوردم: شما خیلی آروم غذا می‎خورید، انگار مثل من کسی منتظرتون نیست؟!

- درست حدس زدید، من تنها زندگی می‌کنم.

- یعنی با خانواده‌تون زندگی نمی‌کنین؟

- نه، پدرم که فکر می‌کنم بهتون گفته بودم تازه فوت شدن، مادرم هم چند سال پیش فوت کردن.

- واقعاً متأسفم. خواهر و برادر چی؟ ندارین؟

انگار از سوالم ناراحت شد. باقی‌مانده‌ی ساندویچش را توی سطل زباله انداخت و گفت: انگار شما هم دیگه نمی‌‎خورید. هوا سرد شده، شما هم که انگار سرما خوردید بهتره بریم.

نفهمیدم به‌خاطر دروغم مربوط به سرماخوردگی طعنه زد یا واقعاً به فکرم بود. در هر صورت از جایم بلند شدم و به طرف خروجی پارک راه افتادیم. توی راه هر کدام در افکار خودمان بودیم. وقتی جلوی در پارک رسیدیم گفتم: ببخشید اگه ناراحتتون کردم.

romangram.com | @romangram_com