#چشمان_نفرین_شده_پارت_56


- فکر کنید واسه تشکر بابت جزوه دعوتتون کردم.

بعد هم بلند شد و جلوتر از من راه افتاد. من هم مجبور شدم دنبالش بروم. توی راه یک‌بار دزدکی به ساعتم نگاه کردم. هشت و نیم بود.

مهرداد از من پرسید چه می‌خورم، من هم همانی را که دلم می‌خواست گفتم "فلافل."

احساس کردم لبخند کم‌رنگی گوشه‌ی لبش دیدم: پس من هم همون رو می‌خورم.

ساندویچ‌ها را گرفتیم و توی آلاچیقی نشستیم. از سرما خوشم نمی‌آمد؛ ولی انگار امروز ساندویچ گرم خیلی مزه می‌دهد.

غذا خوردنش هم مثل کارهای دیگرش با خونسردی همراه بود. بعد از مدتی کلاسورم را که کنارش گذاشته بود روی میز گذاشت و ورقه‌ای را از داخلش بیرون کشید.

دیگر داشتم شک می‌کردم که نکند این جزوه‌ی من نیست؛ چون انگار اصلاً قصد نداشت آن را به من پس بدهد.

ورقه را گذاشت روبرویم. دست از خوردن کشیدم و به آن نگاه کردم. خطوط کج و معوجی روی آن کشیده شده بود. هنوز داشتم به برگه نگاه می‌کردم که گفت: یادتونه بهم گفتید سر کلاس حرف‌های استاد رو می‌نویسم. حرف‌های استاد رو نمی‌نوشتم، این‌ها رو می‌کشیدم!

بیشتر به خطوط کج و معوج دقت کردم و این‌بار توانستم صورت نیک‌سرشت را وسط خطوط در هم تشخیص دهم.

ناخودآگاه گفتم: چه جالب!

- چند سال پیش مدتی می‌رفتم کلاس نقاشی؛ ولی وقتی فهمیدم زیاد استعداد ندارم ولش کردم، عوضش توی اون کلاس یه دوست خوب پیدا کردم که نقاشیش عالیه. الان هم آتلیه داره و کارش کشیدن نقاشیه.

romangram.com | @romangram_com