#چشمان_نفرین_شده_پارت_54
- گفتم شاید قبل از کلاس خودتون هم بخواید بخونید.
از هیجان روبرو شدن دوباره با او، آن هم جایی خارج از دانشگاه، صدای تپشهای قلبم را میشنیدم؛ ولی علاوه بر آن، صدایی هم از داخل مغزم رأیم را میزد. بالاخره تپشها موفق شدند و مجبورم کردند قبول کنم توی پارکی نزدیک خوابگاه ببینمش.
تا چند دقیقه بعد هنوز همانجا نشسته بودم و فکر میکردم که یکدفعه یاد چیزی افتادم. ساعت گوشیام را چک کردم وآه از نهادم برآمد. ساعت هشت بود و باید تا نُه برمیگشتم خوابگاه. باز هم فکر نکرده حرفی زده بودم. همیشه همینطور بودم، هر وقت جوگیر میشدم به عواقب حرفهایم فکر نمیکردم. البته دیگر پشیمانی فایدهای نداشت باید زود میرفتم و برمیگشتم. با عجله رفتم توی اتاقمان. جزوهی دوست لیلا را هول هولکی چپاندم توی کیفم و سوال بنفشه را که پرسید "پس چرا جزوه رو به لیلا ندادی؟" سرسری با یک کلمه جواب دادم: نبود!
حسابی هول و دستپاچه بودم. تابهحال سابقهی چنین کارهایی را نداشتم. نمیدانستم این ملاقات را باید قرار بنامم یا فقط برای پس گرفتن جزوهام میروم. نمیدانستم باید چه بپوشم و چهکار کنم! بالاخره مثل همیشه لباس پوشیدم. هر چه باداباد...
در یک حرکت انتحاری به همه گفتم خرید واجبی پیش آمده و خوشبختانه هیچ کس هم توضیح اضافهای نخواست.
تا آمدم به خودم بجنبم ساعت هشت و ربع شد. توی آن دو قدم راه تا پارک، هزار فکر ناجور به سرم زد. فکر کردم نکند دیر برسد و من نتوانم به موقع برگردم خوابگاه. اینقدر هیجان داشتم که سرما را احساس نمیکردم. هیجان کار خود را کرد و یادم رفت کجای پارک با او قرار گذاشتم. همینطور وسط پارک عین خلها دور خودم میچرخیدم که او را دیدم که به طرفم میآید. کلاسور مشکی رنگم از دور توی دستش برق میزد. همچنان ظاهر جدیدش را حفظ کرده بود و مثل همیشه به دل مینشست. سلام کرد و من جوابش را دادم. نمیدانستم باید جزوه را بگیرم و تشکر کنم و بروم یا کار دیگری بکنم! بالاخره خودش کار مرا راحت کرد. بدون اینکه جزوه را به من بدهد رفت و روی لبهی حوض وسط پارک نشست. من هم از خدا خواسته رفتم و کنارش نشستم. پارک خیلی خلوت بود. زل زدم به فوارهی وسط حوض. جرأت نکردم نگاهش کنم؛ ولی او بدون واهمه به من خیره شده بود. بعد از سکوتی نسبتاً طولانی بالاخره گفت: شما دختر عجیبی هستید.
بیاراده گفتم: شما هم همینطور.
- شما زیاد میاید اینجا؟
همیشه از این پارک متنفر بودم. از گلها و درختها و چمنهایش که دختر و پسرهای بیخیال را توی خودش جا میداد. حتی از حوض و فوارههای رنگارنگش که الان به نظرم خیلی قشنگ میرسید هم بدم میآمد. از همان موقع که دختربچههای خوشحال را میدیدم که دست در دست پدر و مادرشان توی پارک بازی میکردند، از پارکها بدم آمد.
گفتم: نه
گفت: از رفتارتان معلوم بود زیاد اینجا نمیاید.
romangram.com | @romangram_com