#چشمان_نفرین_شده_پارت_52
داشتن خانوادهای گرم که با کوچکترین خبری به سمتشان پرواز کنی چه حالی میتواند داشته باشد؟
بیحال روی پلهها نشستم. مدتی بیدلیل همانجا نشستم. بعد بیمقدمه نیرویی درونی مجبورم کرد گوشیام را از جیبم درآورم و شمارهی خانه را بگیرم. اصلاً نمیدانستم میخواهم چه بگویم. بوق اول که خورد افکار مزاحم شروع کردند به رژه رفتن توی سرم.
چرا توی این چند هفته آنها یک زنگ به من نزدند؟ یعنی من برایشان هیچ اهمیتی ندارم؟ مگر مامان و بابا به غیر از من دختر دیگری دارند؟! مگر سیاوش به جز من خواهر دیگری توی این دنیا دارد؟ پس چرا؟!
بوقها پیاپی توی سرم می خوردند بدون هیچ مکثی. بالاخره صدای تکراری و بیانعطاف زن توی گوشی که میگفت "مشترک مورد نظر پاسخگو نیست " خیالم را راحت کرد.
برای من هیچوقت مشترکی در دسترس نیست. هیچ مشترکی!
اشکهایم همینطور سرخود بدون اجازهی من روان شدند.
گوشی هنوز همانطور توی دستم بود که یکدفعه شروع کرد به لرزیدن و من که انتظارش را نداشتم تکان خوردم. در کسری از ثانیه با خوشخیالی فکر کردم شاید از خانه باشد؛ ولی با دیدن شمارهی ناآشنا امیدم به یأس تبدیل شد. شماره را نمیشناختم. اول میخواستم جواب ندهم؛ ولی بعد فکر کردم حالا هم که یک نفر پیدا شده که به من زنگ زده چرا باید جوابش را ندهم.
با بیحوصلگی ارتباط را برقرار کردم. گوشی را به گوشم چسباندم؛ ولی حرف نزدم. صدایی آشنا به گوشم خورد.
- شما همیشه وقتی به تلفنتون جواب میدید هیچی نمیگید؟! شاید طرفتون قطع کنه!
درست بود که امروز از صبح حالم خوش نبود و گیج میزدم؛ ولی محال بود این لحن حرف زدن را نشناسم.
سرِ حال شدم، انگار نه انگار که تا چند لحظه پیش داشتم زار میزدم.
romangram.com | @romangram_com