#چشمان_نفرین_شده_پارت_51
دیشب دوباره خواب دیدم؛ ولی نه خواب همیشگی را. خوابی دیدم که خواب نبود بیشتر شبیه یک خاطره بود، یک خاطرهی دور. در مکانی که یادم نمیآمد کجاست. فقط یادم میآمد که این صحنه را قبلاً دیدهام.
من و سیاوش آن وقتها که کوچک بودیم و هنوز خواهر وبرادر به حساب میآمدیم، در خانهای که هم برایم آشنا بود و هم نبود، بازی می کردیم. به غیر از اینها چیز زیاد دیگری از خوابم یادم نماند.
صبح حوصله نداشتم از جایم تکان بخورم. کلاس آن روزم را نرفتم و در رختخواب ماندم. بنفشه که از کلاس برگشت به زور مجبورم کرد که از جایم بلند شوم. بیهدف دور خودم می چرخیدم که بنفشه گفت: راستی کالی دیروز لیلا رو دیدم.
با گیجی گفتم: لیلا؟!
بنفشه با نگاهی عاقل اندر سفیه پوفی کشید و گفت: بابا لیلای اتاق بالایی که جزوهی دوستش رو پیدا کرده بودی!
با همان گیجی قبل گفتم: آهان.
بنفشه که به نظر میرسید دارد عصبانی می شود گفت: آهان و درد. بلند شو لشت رو جمع کن، ببر جزوه رو بهش بده. ما رو هم از دیدن ریخت نحست نجات بده.
بالاخره یادم آمد چند روز است جزوه در کیفم مانده و یادم رفته آن را به لیلا بدهم. جزوه را از کیفم درآوردم. نگاهی به آن انداختم. چه سوالهایی! معلوم نیست اینها را از کجا آورده بودند. معلوم بود این دوست لیلا برخلاف خودش، دختر مرتبی است؛ چون جواب همهی این سوالاتِ فضایی چهار گزینهای را مرتب و منظم روبروی هر سوال با طول و تفصیل نوشته بود.
جزوه را برداشتم و از اتاق خارج شدم. از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق لیلا و چند نفر دیگر شدم. لیلا نبود. هم اتاقیاش گفت که دیشب خواهرِ لیلا زایمان کرده و او صبح زود رفته شهرشان تا پیش خواهرش باشد.
نمیدانم چرا وقتی از اتاقشان آمدم بیرون احساس ضعف کردم. چشمهایم بیدلیل می سوخت و چیزی توی گلویم گیر کرده بود.
یعنی خواهر داشتن چه حسی دارد؟ موجودی از جنس خودت که با بقیهی دخترها فرق دارد. با تو بزرگ شده است و تو را درک میکند. میتوانی راحت حرف دلت را به او بگویی.
romangram.com | @romangram_com