#چشمان_نفرین_شده_پارت_50


جدی شد و گفت: من آدم خوش شانسی‌ام اتفاقی نمی‌افته. نگفتین بالاخره جزوه‌تون رو به من میدین یا یه فکر دیگه بکنم.

تازه یاد جزوه‌هایم افتادم، نکند بدخط یا بهم ریخته باشد! در هر صورت دیگر کاری از دستم برنمی‌آمد. دلم نمی‌آمد به او نه بگویم، وقتی هم برای پاکنویس کردن نداشتم. جزوه را از توی کیفم درآوردم و به سمتش گرفتم. امیدوار بودم قبل از این‌که متوجه لرزش دستم که از هیجان بود، شود جزوه را از دستم بگیرد. بالاخره جزوه را گرفت.

- البته یه کم ناقصه، بعضی از جلسه‌ها رو ننوشتم، درس امروز هم توش نیست.

دوباره لبخند زد.

-اشکالی نداره همینش هم عالیه.

بعد هم با همان لبخند کذایی رفت.

قلبم تند تند می‌زد و مدام توی دلم به خودم بد و بیراه می‌گفتم.

خاک بر سرت، آخه این چه طرز حرف زدنه؟! چرا هر چی به دهنت می‌رسه میگی؟! همین کارها رو می‌کنی که تو زندگیت هیچ غلطی نتونستی بکنی.

هنوز مشغول غر زدن به خودم بودم که بنفشه از راه رسید.

توی راه بنفشه مدام در مورد مهرداد نظرخواهی می کرد و می‌پرسید به نظرم چه‌طور شده که او این همه تغییرکرده. من هم در نهایت پررویی خودم را به آن راه می‌زدم و هیچ چیزی به او نمی‌گفتم.

***

romangram.com | @romangram_com