#چشمان_نفرین_شده_پارت_48
بعد از این حرف انگار همه از طلسمی نجات پیدا کرده باشند، به کارهای سابقشان مشغول شدند. انگار نه انگار که تا چند ثانیه پیش میخ مهرداد شده بودند. گویی همه سعی میکردند به روی هم نیاورند که چهکار کردهاند.
من هم سعی کردم خودم را جمع و جور کنم. قید گوشی را زدم و صاف سر جایم نشستم.
مهرداد هم به سمت جای همیشگیاش حرکت کرد. توی راه هر پسری را که میدید دست میداد و خوش و بش میکرد، انگار همه را میشناخت؛ در صورتی که من قبلاً ندیده بودم با هیچکدامشان صحبت کند. سر جایش که نشست قبل از اینکه من فرصت کنم چشم از او بردارم برگشت و مچم را گرفت. در حالی که توی چشمهایم زل زده بود، سرش را برایم پایین آورد و با حرکت لب سلام کرد. من هم با این که هول کرده بودم سعی کردم به همان شکل جوابش را بدهم. شانس آوردم که بعد از آن زود سرش را برگرداند وگرنه معلوم نبود چه سوتیای میدادم.
تا آخر کلاس مهرداد مدام سر به سر استاد میگذاشت و سوالهای جورواجور از او میپرسید و من از فکر اینکه همهی این تغییرات غیرمنتظرهی او بهخاطر ملاقات با من بوده در آسمانها سیر میکردم.
بعد از کلاس هنوز استاد از کلاس بیرون نرفته، بنفشه دستم را کشید و به زور مرا دنبال خودش برد. میگفت میخواهد درباره موضوعی با مدیر گروه حرف بزند. من که به هیچ عنوان حوصلهی دیدن ابراهیمیِ بداخلاق را نداشتم، گفتم توی حیاط منتظرش می مانم.
حوالی درِ سالن منتظر بنفشه ایستاده بودم و با خودم فکر میکردم چه خوب میشود اگر مهرداد هنوز نرفته باشد و وقتی دارد از اینجا رد می شود من یک نظر ببینمش.
بعد انگار مرغ آمین در همان حوالی در حال پرواز بود؛ چون مهرداد را دیدم که از در سالن خارج شد و یک راست به سمت من آمد. اولش فکر کردم دارم اشتباه میکنم و مقصدش جای دیگریست ولی انگار نه، درست داشت به طرف من میآمد.
در حالی که نفس نفس میزد به من رسید. روبرویم ایستاد و گفت: شما بعد از کلاس کجا یهو غیب شدین؟! همه دانشگاه رو دنبالتون گشتم.
به ذهنم رسید. این به آن همه وقت که تو غیبت میزد و من همه جا را دنبالت می گشتم در، ولی چیزی نگفتم. خودش دوباره ادامه داد: میخواستم یه خواهشی ازتون بکنم. اگه امکانش هست، میخواستم لطف کنید جزوههای این درس رو بهم امانت بدید. قول میدم زود بهتون برش گردونم.
نمیدانم چرا اینقدر تعجب کردم. انگار درخواست جزوه از من از طرف او عجیبترین کار دنیا بود. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و این تعجب در صدا و ظاهرم هم تابلو شد وقتی بیاختیارگفتم: جزوه؟!
یکدفعه مهرداد زد زیر خنده. فکر کردم یعنی چه فکری در مورد من کرده که اینطور میخندد. همانطور که خندیدنش ادامه پیدا کرد با خودم فکر کردم نکند پسره دیوانه است. کم کم خودم هم خندهام گرفت و انگار یخم باز شد چون گفتم: چرا میخندی؟
romangram.com | @romangram_com