#چشمان_نفرین_شده_پارت_47
فکری به ذهنم رسید.
- فکر کنم مال اون دختره تو اتاق بالایی باشه. یه دوست داره که گاهی بهش سر میزنه. انگار دختره تو دانشگاه پیام نور درس میخونه. نگاه کن انگار مدیریت هم میخونه.
بنفشه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: حالا ولش کن الان خیلی دیرمون شده. از کلاس که برگشتیم بهش میدیم.
با قدمهایی تند به سمت در خروجی رفت و من هم تقریباً به دنبالش دویدم.
توی کلاس جای همیشگی نشستم. مهرداد هنوز نیامده بود. حتماً مثل همیشه دیر میآمد. دلشوره داشتم. میترسیدم مرا فراموش کرده باشد و دوباره مثل همیشه به من بیمحلی کند.
برخلاف من بقیهی بچهها ریلکس بودند و مثل همیشه کلاس را روی سرشان گذاشته بودند.
نمیدانم این نیکسرشت با این اخلاق گندش چرا کلاسهایش اینقدر شلوغ است؟!
ناگهان یاد هیولا افتادم. فکر کردم شاید با بازی کردن کمی حالم سرجا بیاید. بازی را باز کردم؛ ولی دستم اصلاً جلو نمیرفت. سه بار پشت سر هم گیم اُور شدم. آخرش اینقدر عصبی شدم که گوشی از دستم افتاد. میخواستم خم شوم تا گوشی را بردارم؛ ولی دستهی صندلی مانع می شد. از رو نرفتم و همانطور از صندلی آویزان شدم. هر چهقدر خودم را کش میآوردم انگار گوشی دورتر می شد. بالاخره بعد از کلی تقلا دستم به گوشی رسید همین که خواستم آن را بردارم یکدفعه کلاس ساکت شد. فکر کردم استاد آمده و توجهی نکردم؛ ولی وقتی صدای مسخرهی نیکسرشت که به محض ورود از بالای عینک مسخرهترش به بچهها نگاه میکرد و میگفت "سلام بچهها" را نشنیدم، کنجکاو شدم. سرم را بالا آوردم و با دهان باز همانطور آویزان به صندلی خشکم زد.
اول باور نکردم؛ ولی نه انگار خودش بود. خود مهرداد که انگار دیگر خودش نبود. مهرداد جدید سر و وضعی مرتب داشت. پالتوی خوش دوختی پوشیده بود. موهای کوتاه شدهاش را به زیبایی رو به بالا حالت داده بود و بوی ادکلن گران قیمتش تا جایی که من نشسته بودم، میرسید. دست آخر لبخندش که جای هیچ حرفی باقی نمیگذاشت.
ردیف دخترهای کلاس در سکوت فرو رفته بود. حتی بیتفاوتترینشان هم نگاهی به او میانداختند. پسرها هم وسط سر و صدایشان برای چند ثانیه ساکت شدند و سرتاپای او را از نظر گذراندند. بعضی از بچهها هم که توی سالن ایستاده بودند سرشان را داخل کلاس آوردند تا ببینند چه خبر شده که کلاس ساکت شده.
مهرداد که انگار بالاخره از ایستادن جلوی در خسته شده بود گفت: چتونه شماها؟! مگه آدم ندیدید؟!
romangram.com | @romangram_com