#چشمان_نفرین_شده_پارت_46
پا تند کردم تا به طرف بنفشه بروم که صدایش را شنیدم.
- یه لحظه صبر کنید.
به سمتش برگشتم و برای یک لحظه چشم تو چشم شدیم.
- اسمتون رو بهم نگفتید.
بیاختیار لبخند زدم و گفتم: کوشش، کالیاسا کوشش.
***
از صبح که از خواب بیدار شدم اینقدر هیجان داشتم که نمیفهمیدم چهکار میکنم! اول سر صبحانه چای داغ را ریختم روی دستم؛ ولی ابداً چیزی احساس نکردم! بعد هم توی راهرو خوابگاه پایم سرخورد و نزدیک بود با مغز بخورم زمین که بنفشه به موقع دستم را گرفت! خلاصه اینقدر دست و پاچلفتی بازی درآوردم که حسابی دیرمان شد.
دست خودم نبود، اولین باری بود که بعد از آن شب که با او حرف زدم قرار بود ببینمش.
فکر میکنم بنفشه بوهایی برده بود؛ چون وقتی داشتیم از پلهها پایین میآمدیم یکجوری نگاهم میکرد. داشتم دنبال راهی میگشتم تا حواسش را پرت کنم که چشمم به چیزی خورد.
- این دیگه چیه؟
جزوهای تایپی توی پلهها روی زمین افتاده بود. بنفشه جزوه را از دستم گرفت. نگاهی به آن انداخت و گفت: - -- انگار مال دانشگاه پیام نوره؟
romangram.com | @romangram_com