#چشمان_نفرین_شده_پارت_45
- چند ماهی میشه.
با شرمندگی گفتم: ببخشید که ناراحتتون کردم.
دوباره لبخند زد و گفت: نه مسئلهای نیست، دیگه باید به نبودنش عادت کنم.
سعی کردم جو غمانگیز را عوض کنم.
- شما اهل اینجایین یا مثل من خونه به دوشین؟
- من اهل همین شهرم؛ ولی تهران دانشگاه قبول شدم. اونجا هم درس میخوندم هم کار میکردم؛ ولی از وقتی این اتفاق برای بابا افتاد دیگه دل و دماغ نداشتم برگردم اونجا. برگشتم و تو دانشگاه همینجا مهمان شدم.
هر دو سکوت کردیم. انگار او با سکوتش به من اجازه میداد جوابی برای تمام سوالاتی که در این مدت توی سرم انباشته شده بود، پیدا کنم. خواستم چیز دیگری بپرسم که صدای بنفشه مرا غافلگیر کرد.
- اِ، کالی تو اینجایی یه ساعته ما داریم دنبالت میگردیم!
انگار بنفشه توی تاریکی او را نشناخته بود؛ چون آشنایی نداد و دوباره گفت: باز که نشستی، پاشو بیا دیگه میخوایم برگردیم.
از جایم بلند شدم و گفتم: ببخشید من باید برم. از آشنایی باهاتون خیلی خوشحال شدم.
از جایش بلند شد و گفت: من هم همینطور.
romangram.com | @romangram_com