#چشمان_نفرین_شده_پارت_44
صدای دلنشینش پایم را سست کرد. دوباره سر جایم نشستم. امشب انگار جادو شده بودم. هیچ کدام از کارهایم دست خودم نبود.
- بله، سر کلاس استاد نیکسرشت با هم همکلاسیم.
لبخند زد. چهرهاش با این لبخند بینهایت جذاب شده بود.
- اوه بله. ببخشید نشناختمتون. من یکم حواسپرتم. فکر میکنم شما یه سوال از من پرسیدین. درسته؟
دستپاچه شدم و خجالت کشیدم؛ ولی نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم.
- چیز خاصی نبود، فقط پرسیدم شما همیشه اینقدر مرموز و ساکتید؟
لبخندش پررنگتر شد. توی چشمهایم نگاه کرد و گفت: نه همیشه، فقط گاهی وقتها.
تاب نگاهش را نیاوردم و سرم را پایین انداختم.
موهایش را که با سماجت توی صورتش پخش بودند از جلوی چشمهایش کنار زد و ادامه داد: راستش رو بخواین از وقتی پدرم فوت شده زیاد روبراه نیستم.
بیفکر گفتم: آخِی، بهتون تسلیت میگم. خیلی وقته فوت شدن؟
لبخندش از بین رفت و هالهای از غم صورتش را پوشاند.
romangram.com | @romangram_com