#چشمان_نفرین_شده_پارت_43


حالت تهوع داشتم. سعی کردم حواسم را از دختر و پسر پرت کنم که صدای آب به گوشم خورد. بی‌اختیار از جایم بلند شدم و دنبال صدا رفتم. پشت جایی که نشسته بودم دریاچه مصنوعی پارک بود که داخلش کلی آدم شاد و خوشحال در حال قایق‌سواری بودند. بی‌هدف کنار دریاچه به راه افتادم.

چند قدم جلوتر ناغافل او را دیدم. جایی تاریک‌تر از سایر نقاط، زیر تیر چراغ‌ برقی کم‌نور، روی یک صندلی.

اول فکر کردم خیالاتی شده‌ام ولی نه خودش بود. با همان ظاهر آشفته‌ی همیشگی. خودِ مهرداد صداقت!

با این‌که درست روبروی دریاچه نشسته بود؛ ولی نگاهش به این سمت نبود. رد نگاهش را که دنبال کردم رسیدم به سر در تونل وحشت. تونل وحشت قطار شهربازی درست کنار دریاچه قرار داشت و او دقیقاً به همان نقطه زل زده بود.

نیرویی عجیب مرا به سمت او کشید. چند قدم به سمت او برداشتم. با این‌که به او نزدیک شده بودم و دیگر می‌توانست مرا ببیند، هیچ توجه‌ای به من نشان نداد. این نقطه از پارک بسیار تاریک‌تر از جاهای دیگر بود. نمی‌دانم از سرما بود یا از هیجان که می‌لرزیدم. شاید هم از ترس بود که دندان‌هایم به هم می‌خورد. بی‌اراده کنارش روی نیمکت نشستم؛ ولی او همچنان مثل یک مجسمه، بی‌اعتنا به تاریکیِ سر در تونل خیره بود. انگار اصلاً توی این دنیا نبود.

نمی‌دانم آن همه جسارت را از کجا آوردم که گفتم: شما همیشه این‌قدر ساکت و مرموزید؟

یکهو تکان خورد. همان‌طور که بی‌حرکت بود، سرش را چرخاند و به من نگاه کرد. نگاهی خیره و طولانی. بدون هیچ کلامی.

چشم‌هایش مثل دو گوی شیشه‌ای سیاه رنگ، سرد و تاریک بود. مثل یک‌جور سیاه‌چال، خالی و بی‌انتها.

معذب شدم و بیشتر به خودم لرزیدم. در حالی که ترس برم داشته بود از جایم بلند شدم و هول گفتم: ببخشید مثل اینکه مزاحم خلوتتون شدم.

یک‌دفعه چشم‌هایش زیر نور اندک چراغ بالای سرمان درخشید. تکانی به خودش داد و صدایش را برای اولین بار شنیدم.

- نه نه، من باید معذرت خواهی کنم. یه لحظه اصلاً حواسم توی این دنیا نبود. من شما رو می‌شناسم؟

romangram.com | @romangram_com