#چشمان_نفرین_شده_پارت_42


حالا که با هم تنها ماندیم نگاه دقیق‌تری به سپیده انداختم. انگار تابه‌حال نمی‌توانستم درست ببینمش. دوباره یاد صفاجو افتادم.

- میگم تو این‌جوری اذیت نمیشی؟

نگاهی به خودش انداخت و گفت: چه‌جوری؟

به چادرش اشاره کردم.

- با چادر و این‌ها دیگه! چه‌جوری تحمل می‌کنی؟

لبخند زد و با اطمینان گفت: به راحتی. اگه یه چیزی رو خودت انتخاب کنی و بهش ایمان داشته باشی حتی اگه سخت باشه، نه تنها تحملش می‌‎کنی حتی ازش لذت هم می‌بری.

نمی‌‎دانم چرا دوباره حالم بد شد و اعصابم بهم ریخت.

- سپیده تو برو پیش بچه‌ها، من هم میام.

- چرا تو باهام نمیای؟

- می‌خوام یکم همین‌جا بشینم تا یه بادی به کله‌ام بخوره. تازه تو که می‌دونی من بستنی دوست ندارم، اون هم تو این سرما. برو تا اون‌ها همه‌ی بستنی‌های مغازه رو نخوردن و سرت بی‌کلاه نمونده.

همان‌جا نشستم و به دور شدن سپیده خیره شدم. کمی بعد یک دختر و پسر از جلویم رد شدند و یکی از نیمکت‌ها را که در قسمت تاریک‌تری قرار داشت، اشغال کردند.

romangram.com | @romangram_com