#چشمان_نفرین_شده_پارت_41


اوایل احساس ترس می‌کردم؛ ولی کم کم عادت کردم.

مگر ترس چیست؟ یک احساس مثل باقی احساس‌ها، مثل شادی خیلی کوتاه یا مثل غم بلند و طولانی. شاید هم مثل عشق، دور و دست نیافتنی!

بالاخره به زمین رسیدیم و سرو صداها فروکش کرد. در حالی که تعادل نداشتم از وسیله‌ی بازی خارج شدم. بچه‌ها هم با سر و صدا پشت سرم پایین آمدند. من و بنفشه و سپیده بودیم با سمیرا و یکی دو نفر دیگر از دخترهای دانشگاه.

یک کم که از وسیله دور شدیم یکهو سرم گیج رفت و نتوانستم دیگر راه بروم. نشستم روی یک نیمکت و چشم‌هایم را بستم. بچه‌ها بالای سرم جمع شدند. یکی گفت: تو چه‌قدر ترسویی دختر!

یکی دیگر گفت: بهش آب قند بدید. فشارش افتاده.

سپیده را دیدم که چند قدم دورتر از ما اسپری‌اش را توی دهنش فشار می‌داد. کارش که تمام شد به سمت ما آمد. حالم را که دید، رو به بقیه گفت: شما برید من پیش کالی می‌مونم. هر وقت حالش خوب شد میایم پیشتون.

یک کم که حالم بهتر شد،چشم‌هایم را باز کردم. سپیده گفت: حالت بهتر شد؟

- آره بچه‌ها کجا رفتن؟

- رفتن دم بستنی فروشی، بستنی بخورن.

- دیوونه‌ها! تو این سرما رفتن بستنی بخورن؟

- آره واقعاً دیوونه‌ان.

romangram.com | @romangram_com