#چشمان_نفرین_شده_پارت_40


- تو اصلاً معلوم هست چته؟ همه‌ش مثل خروس جنگی دعوات میاد و می‌پری رو سرآدم.

- تو رو خدا ول کن بنفشه! حوصله ندارم.

- بابا اگه به‌خاطر اون روزه، من غلط کردم. بی‌جا کردم. چیز خوردم که لباس‌های جناب‌عالی رو شستم، دیگه ول کن.

دیدم ول کن نیست، خودم را آویزان دم دستی‌ترین دلیل کردم.

- امروز صبح روباه مکار جلوم رو گرفت و کارت خواست، من هم که مثل همیشه نداشتم به زور راهم دادن، کلی هم حرف شنیدم.

بنفشه زد زیر خنده. بعد که خوب خنده‌هایش را کرد گفت: به‌خاطر همین این‌طوری غمبرک گرفتی؟ پاشو خودت رو جمع کن دختر خرس گنده.

خدا را شکر باور کرد. حالا دیگر قائله ختم می‌شود. نمی‌دانم چرا دوست ندارم در مورد او چیزی به بنفشه بگویم. شاید چون اخلاقش را می‌شناسم و می‌ترسم به‌خاطر این فکرها مسخره‌ام کند. کس دیگری را هم ندارم که به او بگویم.

بنفشه می‌خواست دوباره‌ی چیزی بگوید که سپیده از راه رسید و حرف‌مان را نیمه تمام گذاشت.

تا آخر شب مدام توی سرم می‌گشت که در مورد صفاجو از سپیده سوال کنم؛ ولی پشیمان می‌شدم. ممکن بود به من بگوید به تو چه ربطی دارد و حالم را بگیرد.

***

مدام بالا و پایین می‌شدیم و تو هوا چرخ می‌خوردیم. سرم گیج می‌رفت و همه‌ی تصاویر به چشمم یکی شده بود. همهمه و جیغ و داد به اوج خودش رسیده بود.

romangram.com | @romangram_com