#چشمان_نفرین_شده_پارت_39


این پسر هم ما را گیر آورده بود. حتماً باید در مورد او از سپیده پرس و جو کنم؛ ولی به نظرم او و سپیده خیلی به هم می‌آمدند.

***

این روزها سر کلاس نیک‌سرشت کارم شده ته کلاس بنشینم و از پشت سر به او خیره شوم. به تیپ لاقیدانه‌اش که با آشفتگی همراه است، به موهایش که وحشیانه توی صورتش پخش است و او بی‌اعتنا به آن‌ها و تمام کائنات فقط چیزهایی می‌نویسد.

این اواخر گاهی احساس می‌کنم او هم متوجه نگاهم می‌شود؛ ولی فقط در جواب نگاهم با چشم‌های درشت سیاه رنگش نگاهی خالی از زندگی به من می‌اندازد، فقط یک نگاه، همین و بس!

نمی‌دانم از کی و کجا شروع شد؛ ولی حالا می‌بینم که اصلاً نمی‌توانم نسبت به او بی‌تفاوت باشم. اصلاً دست خودم نیست. سرِ کلاس مدام حواسم به اوست. تا وقتی در کلاس هستیم همه چیز خوب است؛ ولی همین که کلاس تمام می‌شود تا بیایم به خودم بجنبم، غیبش می‌زند. بعد از آن مدام نگاهم دنبال او به همه جا سرک می‌کشد؛ ولی هیچ کجا هیچ نشانی از او نیست. اگر استاد اسمش را صدا نمی‌زد و او دستش را بالا نمی‌برد فکر می‌کردم که حتماً او را در خیالاتم می‌بینم. همیشه مثل یک سایه می‌آید و می‌رود. نمی‌دانم این حال و احوال چه معنی می‌دهد! فقط می‌دانم تمام مدت میلی سرکش و مهارناپذیر مرا به سمت او می‌کشد.

امروز هم مثل همیشه بعد از کلاس غیبش زد.

بنفشه هم مثل همیشه کلاس را پیچانده بود. گاهی رفت و آمد بی‌حساب کتابش با این پسره فرهاد کفر مرا در می‌آورد.

آمدم توی حیاط و در اطرافم چشم دواندم ولی هیچ اثری از او نبود. بی‎حوصله نشستم روی نیمکتی. در این سرما پرنده پر نمی‌زد. یک‌دفعه روباه مکار نمی‎دانم از کدام ناکجاآبادی سر و کله‌اش پیدا شد. نگاه غلیظی به من انداخت و از جلویم رد شد.

صبح وقتی می‌خواستم بیایم توی دانشگاه، جلویم را گرفتند و کارت دانشجویی خواستند. من هم که خدا حفظم کند از حافظه، ماشاءالله مغزم عین ساعت کار می‌کند، مثل همیشه یادم رفته بود کارت لامذهب را بیاورم. بعد از نیم ساعت که از کلاس گذشت به زور راهم دادند. تازه قول دادند این مورد را حتماً توی پرونده‎ام ثبت کنند.

از صبح مدام فکر می‌کنم این کارشان به تلافی کار چند روز پیش من بود. حتماً کارِ همان پسره صفاجو است. قیافه‌اش داد میزد که آنتن است. آن شب که پیغامش را به سپیده دادم، گفت که او همکارش در بسیج دانشجویی است، بعدش هر کاری کردم نتوانستم چیز بیشتری از زیر زبانش بیرون بکشم؛ ولی بالاخره می‌فهمم.

از روی نیمکت بلند شدم و یک‌سره رفتم خوابگاه. حوصله هیچ‌کس را نداشتم. شب بنفشه دوباره گیر سه پیچ شد.

romangram.com | @romangram_com