#چشمان_نفرین_شده_پارت_38


همان‌جور سرم پایین بود و داشتم با جوش و خروش راه می‌رفتم که یک‌دفعه یک پسر جلوی راهم سبز شد. قیافه‌ی حزب اللهی او را که دیدم فاتحه‌ی کارت دانشجویی‌ام را خواندم. هنوز مشغول فاتحه‌خوانی بودم که به حرف آمد و گفت: ببخشید شما هم‌اتاقی خانم پاکدل هستین؟

رادارام به حرکت درآمد.

- بله، چطور؟

- من صفاجو هستم. می‌خواستم لطف کنید از طرف من یه پیغام بهشون بدین.

دقیق‌تر به او نگاه کردم. به لباس‌های مردانه‌اش، موهای مجعد قهوه‌ای رنگش، ته ریشش که به نظرم به او می‌آمد و بانمک‌ترش کرده بود و دست آخر چشم‌هایش که با رنگ موهایش ست شده بود.

به سپیده نمی‌آمد اهل این برنامه‌ها باشد.

وقتی دید جوابش را نمی‌دهم، کلافه شد و خودش ادامه داد: میشه بهشون بگید یه سر بیان دفتر بسیج؟ کار مهمی باهاشون دارم.

بی‌معطلی گفتم: باشه دیدم‌شون بهشون میگم.

انگار شک داشته باشد، نگاه مشکوکی به من انداخت و پرسید: مطمئن باشم یادتون نمیره بهشون بگید؟

دوباره ولی این بار با اخم گفتم: بله بهشون میگم.

بالاخره انگار خیالش راحت شد؛ چون راهش را گرفت و رفت.

romangram.com | @romangram_com