#چشمان_نفرین_شده_پارت_37


- این‌جوری که خودش می‌گفت سال آخره. مثل این‌که واحدهای دانشگاه خودش با اینجا فرق داشته، این واحد رو اونجا نگذرونده بوده.

- که این‌طور!

- حالا چی شده این بابا این‌قدر برای تو جالب شده؟! بنویس! الان استاد میگه تمرین‌ها رو بیارین.

آخر کلاس نمی‌دانم چرا حضور و غیاب برایم جذاب شده بود. زل زده بودم به دهان استاد که داشت اسم بچه‌ها را می‌خواند. اسم نوشین صوفیانی را که خواند همین‌طور بی‌دلیل نگاهم کشیده شد سمت آن پسر. داشتم به او نگاه می‌کردم که یک‌دفعه برگشت و به من نگاه کرد. فقط چند لحظه‌ی کوتاه!

تا حالا چشم‌های به این درشتی ندیده بودم!

«فصل 4»

«اقلیم وجود»

پشت یک ماشین قایم شده بودم و ورودی دانشگاه را می‌پاییدم. گربه نره و روباه مکار -اسمی که بچه‌ها روی آقای اخباری و خانم شاهد، مسئولین حراست دانشگاه گذاشته بودند- از توی اتاقک نگهبانی مثل عقاب همه جا را زیر چتر حمایت خودشان داشتند. هنوز یک ربع به هشت مانده بود و برای رفتن سرِ کلاس وقت داشتم. داشتم سبک سنگین می‌کردم چه کاری بهتر است که از شانس نداشته‌ام همان موقع سرویسی از راه رسید و من خودم را داخل خیل جمعیت بچه‌ها انداختم و به قول دوستان از پل صراط رد شدم. توی حیاط معطل نکردم و به سرعت خودم را داخل سالن انداختم. داشتم به سمت کلاس می‌رفتم که معده‌ام شروع کرد به سوختن. نخیر، با این گرسنگی نمی‌توانستم سر کلاس بنشینم.

بدبختانه باید همه‌ی ساختمان به‌علاوه‌ی حیاط و در یک کلام همه‌ی دانشگاه را زیر پا می‌گذاشتم تا به بوفه می‌رسیدم.

خوش‌بختانه با موفقیت طبقات ساختمان را پشت سر گذاشتم. حالا فقط مانده بود حیاط. این‌دفعه از در کناری سالن بیرون آمدم. از کنار دیوار می‌رفتم تا زیاد تابلو نباشم و زیرِ لب غر می‌زدم:

- خدا بگم چی‌کارت کنه بنفشه! آخه دختره‌ی سبک مغز تو نصفِ شبی به سرت می‌زنه لباس‌هات رو بشوری چرا لباس‌های منِ بدبخت رو دیگه می‌شوری! یکی نیست به منِ احمق بگه تو باید همه‌ش دو دست لباس داشته باشی؟! که اگه یکیش خیس بود یکیش کثیف، مجبور باشی لباس‌های این طلای وسواسی رو بپوشی که از بس سابیدشون هم تنگن هم کوتاه! حالا خوبه شانس آوردم سرویسه پیداش شد و گرنه راهم که نمی‌دادن هیچ، کارت دانشجوییم هم به فنا می‌رفت.

romangram.com | @romangram_com