#چشمان_نفرین_شده_پارت_36


اگر یک قدم برمی‌داشتم و خودم را توی دهانش می انداختم چه می‌شد؟!

شنیدن صدای شکستن تکه‌ای چوب، آن افکار مالیخولیایی را از ذهنم دور کرد. به دور و برم نگاه کردم. اثری از هیچ جنبنده‌ای به چشم نمی‌خورد. فقط صدای هیاهوی آب و هوهوی باد شنیده می‌شد که ترسناک به نظر می‌رسید. به سرعت از لبه‌ی صخره فاصله گرفتم.

دوباره صدای پایی شنیدم؛ ولی هیچ‌کس آنجا نبود!

با اینکه نمی‌خواستم به خودم اعتراف کنم؛ ولی حسابی ترسیده بودم. قید ادامه‌ی افکارم را زدم و با بیشترین سرعتی که می‌توانستم به سمت جایی که بچه‌ها نشسته بودند، دویدم.

***

نیک‌سرشت عین همیشه مشغول درس دادن بود. هر کدام از بچه‌ها هم در حال و هوای خودشان بودند. بعضی‌ها گوش می‌دادند، بعضی یادداشت برمی‌داشتند، بعضی سرگرم حرف زدن بودند، بعضی با موبایل‌شان سرگرم بودند، بعضی‌ها هم چرت می‌زدند.

من و بنفشه هم ته کلاس نشسته بودیم و سرگرم کپی‌برداری تمرین‌هایی که قرار بود آخر ساعت به استاد تحویل دهیم از روی جواب یکی از بچه‌ها بودیم که یکهو بی‌هوا گفتم: بنفشه، این پسره کیه؟ من تا حالا ندیدمش؟

بنفشه بدون این‌که سرش را بلند کند گفت: کدوم پسره؟

- همون که همیشه اونجا می‌شینه. موهای بلندی داره.

بنفشه نگاهی به جایی که من اشاره می کردم انداخت وگفت: آهان اون... دانشجوی جدیده. انگار این‌جا مهمان شده یعنی خودش می‌گفت! اون هفته که تو نبودی رفته بودی واسه مراسم عموت اومد.

- آهان پس تازه وارده! پس چرا فقط سر همین یه کلاس میاد؟

romangram.com | @romangram_com