#چشمان_نفرین_شده_پارت_35
جایی نزدیک رودخانه روی تخت سنگی نشستم. بنفشه هم جلوتر از من جایی برای نشستن پیدا کرد و بیتوجه به من شروع به صحبت کرد. صدایش از ورای صدای رودخانه خیلی دور به نظر میرسید.
- دوباره فرهاد زنگ زده بود بهخاطر مسخره بازی اون شبش منتکشی کنه. من هم که میدونی اصلاً حوصلهش رو...
دیروز بالاخره طاقت نیاوردم و به مادرم زنگ زدم. او هم تلویحاً به من حالی کرد به این زودیها علاقهای به دیدنم ندارد.
سایهای دیدم و بعد بنفشه را که بالای سرم ایستاده بود و با نگرانی تکانم میداد.
- کالی... کالی... با توام اصلاً حواست به منه؟
- آره... یعنی نه. ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد.
- تو این روزها معلوم هست چته؟ همهش تو خودتی.
- نمیدونم، حواسم پرته. همهش انگار یه چیزی گم کردم. ولش کن دارم چرت و پرت میگم.
- نمیدونم ولله چی بگم. اصلاً ولش کن، پاشو بریم پیش بچهها.
-تو برو من هم یه کم دیگه میام.
بعد از رفتن بنفشه همینطور بیهدف به سمتی راه افتادم. کمی جلوتر، رودخانه از سطح زمین فاصله میگرفت. لب صخره ایستادم و به درون آب خیره شدم. حیوان درون رودخانه کف بالا میآورد و وحشیانه پیش میرفت.
romangram.com | @romangram_com