#چشمان_نفرین_شده_پارت_34


- لازم نکرده شما دو تا کاری کنید! الان یه بلایی سر غذا میارید گشنه می‌مونیم.

بنفشه با دل‌خوری گفت: دست شما درد نکنه طلا خانم. ما تا حالا کی بلا سرِ کسی آوردیم؟

من هم از حرصم گفتم: چه بهتر، تا شما غذا رو آماده می‌کنید من و بنفشه هم میریم یه دوری می‌زنیم.

چند متری که از آن‌ها دور شدیم لگدی حواله‌ی سنگی کردم و با حرص گفتم: دختره‌ی وسواسی! فکر کرده ما جذام داریم. به غذا دست نزنید. یه ذره خاکه دیگه، نمی‌میری که!

بنفشه در تأیید حرف‌هایم گفت: اون یکی عسل رو بگو. خانم از روی فرش تکون نمی‌خوره. گشنمه غذا بیارید! انگار کلفت استخدام کرده. تا عمر دارم دیگه با این عقده‌ای‌ها بیرون نمیام. هر دفعه هم که بیرون میریم همین حرف رو می‌زنم‌ها ولی باز هم خر میشم و میام.

کمی که جلوتر رفتیم به یک فضای باز رسیدیم که رودخانه‌ای خروشان در آن جریان داشت. عظمت رودخانه به کلی فکر بچه‌ها را از ذهن‌مان پاک کرد.

- وای کالی چه رودخونه‌ی قشنگی! کاش اینجا رو زودتر پیدا کرده بودیم بساطمون رو اینجا پهن می‌کردیم.

- آره قشنگه؛ ولی سر و صداش زیاده، همون‌جا میون درخت‌ها که نشستیم بهتره.

- بی‌ذوق! این منطقه واقعاً خوشگله.

- آره؛ ولی اگه تابستون بود حتماً خیلی قشنگ‌تر بود.

دوست داشتم پایم را توی آب فرو ببرم؛ ولی معلوم بود آب خیلی سرد است. علاوه بر سرما، جریان قوی‌ای هم داشت.

romangram.com | @romangram_com