#چشمان_نفرین_شده_پارت_33
پس اسمش مهرداد صداقت است! صداقت چه فامیلی بامسمائی!
با سقلمههایی که بنفشه به پهلویم وارد میکرد، حدس زدم که استاد اسمم را صدا کرده و دستم را بالا بردم.
آخرش هم نفهمیدم اسمم را چهجوری صدا کرد!
***
با چشمهای وق زدهاش به ما زل زده بود. تا آمدیم به خودمان بجنبیم دنبالمان افتاد. فیالفور خودمان را به دیوار نصفه نیمه کاهگلی رساندیم و از آن بالا رفتیم و جست زدیم آن طرف دیوار.
نفس نفس زنان به بچهها رسیدیم. سرمه نگاهی به سر و وضع خاک و خلی من و بنفشه و خرمالوهای جمع شده توی دستهایمان انداخت و گفت: حالا یه امروز بعد عمری دسته جمعی اومدیم گردش، ببینم میتونید یه کاری کنید صاحب باغ با بیل بیفته دنبالمون از اومدن پشیمون شیم.
پشت بندش سپیده نگاه ناراحتی به خرمالوها انداخت و گفت: گـ ـناه داره، شاید صاحبش راضی نباشه!
من که داشتم خرمالوها را بین بچهها تقسیم میکردم گفتم: ول کن بابا. باغ به این بزرگی حالا چی میشه اگه چند تا خرمالو هم گیر چند تا دانشجوی بدبخت بیاد. اگه به نظر شماها اشکالی داره میتونین نخورین، اصراری...
بنفشه توی حرفم آمد: بیخیالِ خرمالو. بچهها میگم بلند شین بیاین بریم یه دوری بزنیم، چیه همهش گرفتین اینجا نشستین!
عسل که از موقع آمدنمان از روی روفرشی تکان نخورده بود، گفت: من که خیلی گشنمه حال ندارم تکون بخورم، میگم چهطوره ناهار بخوریم؟
بچهها موافقت کردند. با بنفشه داشتیم به سمت بساط ناهار میرفتیم که طلا جلویمان را گرفت.
romangram.com | @romangram_com