#چشمان_نفرین_شده_پارت_32


لیلا آمد چیزی بگوید که انگار پشیمان شد و سرش را توی جزوه‌اش فرو کرد.

هر چقدر تیر حواله‌اش می‌کردم جان‌هایش تمام نمی‌شد و حرصم را درآورده بود.

همهمه‌ی بچه‌های کلاس حسابی بالا گرفته بود که او آمد. همان پسری بود که قبلاً دیده بودمش. برای کسری از ثانیه همه‌ی بچه‌ها ساکت شدند و به او نگاه کردند؛ ولی او بی‌اعتنا به همه رفت و سر جای جلسه قبلش نشست.

هیولا دوباره جان گرفت و کارم را ساخت.

دوباره سر و صدای بچه‌ها بلند شده بود؛ ولی او فارغ از هیاهو، در‌ حالی‌که موهای لـ ـختـ نسبتاً بلندش توی صورتش ریخته بود، سرش را توی جزوه‌اش فرو برده بود و تند تند چیزهایی می‌نوشت.

چرا تا به‌حال هیچ وقت او را سرکلاس ندیده‌ام؟!

پنجه پای بنفشه به قوزک پایم خورد.

- موبایلت رو جمع کن. استاد اومد.

قوزک دردناک پایم را مالیدم و بعد از یک چشم‌غره اساسی به بنفشه، بازی باخته را بستم.

نیک‌سرشت بدون توجه به آه و ناله بچه‌ها امتحان را گرفت. موقع حضور غیاب منتظر بودم ببینم دوباره چه گلی به سر من و اسمم می‌زند که اسمی ناشناس را صدا زد: مهرداد صداقت.

توی این فکر بودم این اسم کیست که دیدم دست او بالا رفت.

romangram.com | @romangram_com