#چشمان_نفرین_شده_پارت_31
با کنجکاوی بیسابقهای گفتم: حتماً تو هم حاجتی داری که میری؟
بدون تأمل گفت: اینطور نیست. من وقتی میرم امامزاده و نماز میخونم، سبک میشم. همهی دلتنگیهام از بین میره. بعدش تا آخر هفته شارژم. خیلی حس خوبیه!
نگاه ناباورم را که دید، گفت: یه بار باهام بیا تا بهت ثابت بشه!
آهسته گفتم: نمیدونم... شاید اومدم.
***
کلاس حسابی به هم ریخته بود. نیکسرشت کوئیز گذاشته بود و بچههای کلاس میخواستند از زیرش در بروند.
بنفشه سرش را توی جزوهاش کرده بود و سخت در تلاش برای فهمیدن مطالب درس بود. من هم سخت در حال جنگیدن با هیولای بازی موبایلم بودم. هیولا به شدت جان سخت بود و هر چه تیر به سمتش شلیک میکردم از رو نمیرفت.
دستم حسابی درد گرفته بود که صدای جیغ جیغوی لیلا را کنار گوشم شنیدم.
- واقعاً تو توی این وضعیت داری بازی میکنی؟! میدونی نیکسرشت نمرهی این امتحان رو با نمرهی امتحان ترم جمع میکنه؟!
اسم لیلا را گذاشته بودم استرس پخشکن، از بس که همیشه هول و ولا داشت و به همه چیز جو میداد.
- خب چیکار کنم؟ اگه من هم هی مثل تو استرس پخش کنم نیکسرشت امتحان نمیگیره آیا؟!
romangram.com | @romangram_com