#چشمان_نفرین_شده_پارت_30
با عصبانیتی که همیشه از شنیدن حقیقت بهم دست میداد،گفتم: آره اصلاً همینیه که تو میگی. میگی چیکار کنم؟!
در اتاق را بههم کوبیدم و به سمت دستشویی رفتم. اینقدر لفتش دادم تا وقتی به اتاق برمیگردم، بنفشه رفته باشد.
بعد از رفتن بنفشه اتاق در سکوت مطلق فرو رفت. هیچکس نبود. غروب پنجشنبه بود و همه بیرون رفته بودند. از صبح حسابی حوصلهام سر رفته بود؛ ولی با بنفشه نرفتم.
مدتی بیکار دور خودم چرخیدم تا سپیده از راه رسید.
روی تخت نشسته بودم و حرکاتش را زیر نظر داشتم. چادر مشکیاش را از سرش درآورد و به جارختی آویزان کرد. قبل از درآوردن لباسهای بیرونش، چادرنماز و سجادهاش را از توی کیفش درآورد و توی کمدش گذاشت.
بیهوا گفتم: سپیده چرا شب جمعهها میری امامزاده؟
با همان لباسها نشست روی تخت خودش که کنار تخت من بود.
-توی شهر خودمون امامزاده علی، هر شب جمعه میرفتم امامزاده سر خاک پدر و مادرم. دیگه عادت کردم.
-تو شهرتون امامزاده دارید؟
لبخند زد.
-پس فکر کردی واسه چی بهش میگن امامزاده علی. بهخاطر امامزادهشه دیگه. همیشه توی امامزاده پر از زواره که از جاهای دور و نزدیک میان اونجا برای زیارت و گرفتن حاجت.
romangram.com | @romangram_com