#چشمان_نفرین_شده_پارت_26
-باز من یه چیزی برخلاف میلت گفتم پای سیاوش رو کشیدی وسط.
-آره؛ چون اون هم جزو همین خونوادهست. درسش رو که به زور شما تموم کرد. سربازیش رو هم که پیچوند. حالا هم تا ظهر میخوابه، بعدشم که معلوم نیست تا شب کجا ول میگرده. نه کاری نه باری نه زندگیای، اون وقت تو فقط چسبیدی به دانشگاه من.
-اون خودش میدونه داره چیکار میکنه، مشکل من تویی که سر از کارت در نمیارم.
دوباره رسیدیم به همان جای تکراری بحث. بیحوصله نگاهی به بابا انداختم که فارغ از دعوای ما با صبر و حوصله در حال خوردن غذایش بود.
همیشه همینطور بود، او هیچوقت خودش را در این مسائل دخالت نمیداد. او در دنیایی دیگر بدون افراد خانوادهاش و آدم های دور و برش زندگی میکرد. دنیای او شرکتش، پولها و قراردادهایش بودند که بیشتر از ما به آنها اهمیت میداد.
آخر سر مثل همیشه بدون اینکه از بحث با مامان به نتیجهای برسم به اتاقم برگشتم.
همان شب وسایلم را جمع کردم و فردا صبح که همه از خانه بیرون رفتند بدون خداحافظی برگشتم به خانه دومم خوابگاه که بیشتر از اولی دوستش داشتم.
«فصل 3»
«رویش»
تا به خودم آمدم میان زمین و هوا معلق بودم. بنفشه دستم را طوری میکشید که روی تخت نیمخیز شده بودم. بالاخره دادم درآمد: بس کن دیگه. بابا نمیخوام بیام سر کلاس نیکی جونتون! حوصلهش رو ندارم.
سرم خورد به لبهی تخت تا بنفشه بیخیال شد. دستم را ول کرد و گفت: به جهنم. همینجا بتمرگ بیلیاقت!
romangram.com | @romangram_com