#چشمان_نفرین_شده_پارت_25
با مِن مِن گفتم: همون دور و برا بودم، شما من رو توی جمعیت ندیدی.
مامان که معلوم بود حسابی اعصابش بهم ریخته است با همین جواب پرت و پلای من قانع شد. انگار فقط از سر رفع تکلیف این سوال را پرسیده بود.
همان شب با خداحافظی نصفه و نیمه از جمع جدا شدیم و به خانه برگشتیم.
***
دیشب با وجود خستگیِ راه بهخاطر درد پایم تا صبح خوابم نبرد و در جایم غلتیدم. امروز صبح مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده باشد، همه از صبح سرکارهای قبلیشان برگشته بودند.
مامان از صبح به سالن آرایشش رفته بود. میگفت امروز مشتریهای مهمی دارد. بابا هم سرکار رفته بود و سیاوش هم مثل همیشه لنگِ ظهر که از خواب بیدار شد، غیبش زد. همه تا شب رفتند. دوباره من ماندم و تنهایی همیشگی. از بس در این خانهی درندشت تنها ماندهام، در و دیوار خانه من را میخورند. تصمیم گرفتم فردا صبح به دانشگاه برگردم.
ساعت 11 شب که بالاخره توانستیم شام بخوریم، اعلام کردم که میخواهم فردا صبح به آرمانشهر برگردم.
مامان اخم کرد و گفت: حالا نمیشد چند روز میموندی کمک من که دست تنها نباشم؟!
با اوقات تلخی گفتم: اینجا بمونم که چی بشه؟ همهش صبح تا شب تنهام. هیچ کاری هم ندارم بکنم حوصلهام سر میره. اونجا لااقل به کلاسهام میرسم.
- من نمیدونم تو اون دانشگاه بیصاحاب چه خبره که همهش هولی بهش برسی!
-من هم نمیدونم چرا ما همیشه باید سر این قضیه دعوا کنیم. چرا همهش به من گیر میدی؟ چرا یه بار نمیگی اون سیاوشخان چرا تا این موقع شب هنوز نیومده خونه؟
romangram.com | @romangram_com