#چشمان_نفرین_شده_پارت_24
همه به سمت بابا برگشتند. بابا که دمغ بود و از چشمهای قرمزش میشد فهمید در فراغ برادر از دست رفتهاش بفهمی نفهمی اشکی ریخته، نگاهی به مامان انداخت ولی چیزی نگفت.
به جای او عمه سیمین که انگار نم اشکی در چشمانش نشسته بود گفت: درسته فیروزه جون؛ ولی داداش خدابیامرزم اینجا رو نگه داشت تا هر وقت همه خواستیم دور هم جمع بشیم مزاحم همدیگه نشیم.
مامان با اوقات تلخی گفت: کدوم دور همی؟ ما که سال تا سال هم اینجا نمیایم. اینجا فقط بهدرد بقیه میخوره که ازش استفاده کنن.
زن عمو شیرین که همانجا زندگی میکرد، متوجه نیش کلام مادر شد و رو ترش کرد: اگه منظورت به ما هست که ما خودمون خونه زندگی داریم، فقط اومدیم اینجا که مواظبش باشیم از بین نره.
مامان با پوزخندی محو گفت: ببخشیدا شیرین جون خونهی شما کجا؟ اینجا کجا؟!
زن عمو که صدایش نمیدانم از گریهها و جیغهای ساعتی قبلش یا حرص خوردن الانش خش برداشته بود گفت: ببخشیدا فیروزه خانم، همه که مثل شما نیستن هنوز کفن پدر و مادرشون خشک نشده برن خونه زندگیشون رو بفروشن خرج خوش گذرونی کنن.
مامان انگار آتش گرفته باشد در جایش نیمخیز شد و گفت: زندگی هر کسی به خودش مربوطه. اونجا مال خودم بود ارثم بود، دوست داشتم هر کاری دلم میخواد باهاش بکنم. کوروش تو نمیخوای هیچی بگی؟
دوباره همه به بابا نگاه کردند؛ ولی به جای او دخترعمو کمال که فکر میکنم اسمش ارمغان یا یک همچین چیزی بود و هم سن و سال من به نظر میرسید گفت: ببخشید عموکوروش، زن عمو فیروزه که من میام وسط صحبتتون؛ ولی پدر من تازه فوت کرده، بهتر نیست بهخاطر احترام به اون هم شده فعلا در مورد این مسائل با هم بحث نکنیم؟
همه با تحسین به او نگاه کردند. من هم انگار تازه او را دیده باشم با دقت بیشتری به او که حالا بزرگتر از سنش به نظر میرسید، خیره شدم.
مامان که طاقت توجه دیگران به کسی غیر از خودش را نداشت، عین اسفند روی آتش گر گرفت. ایندفعه کاملاً از روی تخت پایین آمد و گفت: ببین کار ما به کجا رسیده که یه الف بچه برای ما تعیین تکلیف میکنه. ختم که تموم شد بهتره تا بیشتر از این سکهی یه پول نشدیم خودمون سنگین و رنگین زحمتمون رو کم کنیم.
بعد هم به سرعت وارد خانه شد. این حرف مامان تکلیف همهی ما را روشن کرد و حکم بازگشت به خانه صادر شد. وقتی داشتم وسایلم را جمع میکردم بالاخره مامان یاد غیبت من افتاد و گفت: تو توی مسجد یهو کجا غیبت زد؟
romangram.com | @romangram_com