#چشمان_نفرین_شده_پارت_23


دلم می‌خواست از همه‌ی سروصداها دور شوم. همین‌طور الا بختکی راهی را در پیش گرفتم. کمی که جلوتر رفتم به یک کوچه باغ رسیدم که بی‌نهایت زیبا بود. بافت قدیمی کوچه با دیوارهای کاهگلی و درختان کهنسال که سر به آسمان می‌ساییدند، فضای رویایی را ایجاد کرده بود. بی‌هوا سر ذوق آمدم اتفاقی که کم برای من یکی می‌افتد. کم کم احساس کردم که آنجا برایم آشناست. انگار قبلاً آنجا را دیده بودم. بیشتر اطرافم را پاییدم که در کمال تعجب چشمم به حمام قدیمی افتاد که دیوارهایش ریخته بود و فقط نشانی از تابلوی گرمابه در آن باقی بود. یاد حرف‎های زن‌های داخل مسجد افتادم.

یعنی اینجا کوچه‌ی قدیم‌مان بوده است؟ من چه‌طور اینجا را پیدا کردم!

خانه‌ی کنار حمام، در سفید رنگ بزرگی داشت که از زنگ‌های روی آن و زباله‌هایی که طی زمان جلوی خانه جمع شده بود، معلوم می‌شد که کسی در آنجا زندگی نمی‌کند.

همیشه دوست داشتم خانه‌ای که در آن به‌دنیا آمده‌ام را ببینم؛ ولی هیچ وقت فرصتش پیش نیامده بود. حالا انگار ناخودآگاهم مرا به اینجا کشانده بود تا خواسته‌ام را برآورده سازد.

به سرم زد که وارد خانه شوم ولی نمی‌دانستم چگونه؟ نگاهم به درخت توت تنومندی که کنار دیوار حیاط بود افتاد و فکری به سرم زد.

اگر در شرایط دیگری بود به نظرم کار احمقانه‌ای می‌رسید ولی در این لحظه انگار محیط مرا جادو کرده بود. نگاهی به دور و برم انداختم. کوچه خلوت بود و کسی عبور نمی‌کرد. از ترس این‌که پشیمان شوم سریع دستم را به تنه‌ی درخت گرفتم و خودم را بالا کشیدم. قلبم تند تند می‌زد و عرق از سر و رویم جاری بود. بالاخره به جایی رسیدم که دستم به دیوار می‌رسید. دستم را به دیوار گرفتم. درست موقعی که می‌خواستم نگاهی به داخل خانه بیاندازم در خانه باز شد و شخصی از آن خارج شد.

- هی دختر اون بالا چی‌کار می‌کنی؟

این‌قدر از دیدن قیافه‌‎ی وحشتناک پیرمرد ترسیدم که نیمه‌ی راه زمین از درخت پایین پریدم و لنگ لنگان تا ته کوچه دویدم. به نزدیکی مسجد که رسیدم نفس زنان ایستادم تا نفسی تازه کنم.

آنها که گفتند خانه خالی‌ست، پس این پیرمرد با آن هیبت ترسناک که بود؟!

به مسجد که رسیدم، ختم تمام شده بود و همه رفته بودند.

با دلشوره‌ی واکنش مامان در حالی که مچ پایم درد می‌کرد و می‌خواستم کسی نفهمد، وارد خانه شدم. در نگاه اول معلوم بود که شرایط عادی نیست. مامان و عمه‌ها به همراه زن عمو روی تخت وسط حیاط نشسته بودند. پدر و سیاوش که استثنائا آن اطراف پیدایش شده بود، روی ایوان ایستاده بودند. شوهر عمه‌ها و بقیه بچه‌ها هم در اطراف حیاط پخش بودند. همه با ورود من به سمت من نگاه کردند؛ ولی خیلی زود نگاه‌شان را برگرداندند، حتی مامان هم نیم‌نگاهی بیشتر به من نینداخت و انگار بخواهد حرفش را دوباره از سربگیرد گفت: مگه دروغ میگم سیمین جون؟ آقا کمال خدابیامرز باید همون موقع که آقا بزرگ فوت کردند می‌ذاشتن ما این خونه رو بفروشیم. هر کدوم با سهم‌مون می‌تونستیم یه جای خوب زمین بگیریم که الان دو برابر شده باشه نه مثل اینجا که زمین ارزش نداره. کوروش تو یه چیزی بگو!

romangram.com | @romangram_com