#چشمان_نفرین_شده_پارت_22


در همین لحظه بابا به همراه چند تا از مردان فامیل که نمی‌شناختم‌شان وارد حیاط شد.

مثل همیشه خوش اندام و هیکلی با همان چشم‌ها. در واقع سیاوش چشم‌هایش را از بابا ارث برده‌بود. تنها فرقش با همیشه لباس‌هایش بود که مثل شهر شیک نبود و تقریبا پیراهنش از شلوارش خارج شده بود که مامان با یک نگاه آتشین این مسئله را به او هم یادآوری کرد.

مامان دوباره نگاهش به من افتاد. می‌دانستم اگر بیش‌تر از این تعلل کنم، صدایش درمی‌آید و قشقرق به پا می‌کند. به‌خاطر همین رفتم تا لباسم را عوض کنم. هنوز لباسی انتخاب نکرده‌بودم که مامان وارد اتاق شد. خودش را روی تخت انداخت و در‌ حالی‌که گره روسری سیاه رنگش را باز می‌کرد، پوفی کشید و گفت: وای خسته شدم از دست این آد‌م‌های زبون نفهم. فامیل کوروش انگار تو عصر حجر زندگی می‌کنن.

دستی به موهای کوتاه مش شده‌اش کشید و انگار تازه مرا دیده باشد، با اخم گفت: تو که هنوز اینجا وایستادی؟!

بعد خودش لباس بلند سیاه رنگی از بین لباس‌ها انتخاب کرد و به دستم داد و از اتاق خارج شد. من هم بی‌حرف پس و پیش پوشیدم؛ ولی تا وقتی که همه به مسجد رفتند از اتاق خارج نشدم و دیرتر از همه به مسجد رفتم.

در مسجد همه در حال خفگی بودند. سوزن می‌انداختی پایین نمی‌آمد. صدای نوحه‌خوان و پچ‌پچ زن‌ها قاطی شده‌بود. عمویم مدت‌ها بود که مریض بود و همه یک جورهایی به مسئله مرگش عادت کرده بودند و کسی زیاد بی‌تابی نمی‌کرد. فقط زن عمو شیرین جلوی فامیل ادای عزادارها را درمی‌آورد و جیغ می‌کشید. گوشه‌ای دور از خانواده را انتخاب کردم که خلوت‌تر باشد. داشتم با هسته خرمایی که بعد از خوردن خرمایش، روی دستم مانده بود، بازی می‌کردم که صدای صحبت دو زن توجهم را جلب کرد.

زن جوانی با زن میانسالی که به نظر می‌رسید مادر و دختر باشند، در حال صحبت بودند. هر دو نفرشان پشت سر من نشسته بودند. زن میانسال داشت می‌گفت: همین فیروزه این‌‎قدر تو گوش شوهر بدبختش خوند تا مجبور شد خونه زندگیش رو بفروشه ببردش شهر. حالا فکر می‌کنه واقعا شهری شده.

زن جوان با صدایی که تعجب در آن موج می‌زد پرسید: اِ! واقعاً تا چند سال پیش همین‌جا زندگی می‌کردن؟

زن میانسال با خنده گفت: آره بابا خونه‌شون بغل خونه قبلی خودمون بود. کنار حموم که الان خرابش کردن. نمی‌دونی چه خونه‌ای بود، بزرگ و قشنگ؛ ولی چه فایده فروختنش به یه بابایی، اون هم اصلا بهش سرنمی‌زنه مخروبه شده. حیفه اون خونه که دست این تازه به دوران رسیده‌ها افتاد.

در همین لحظه یکی از نوه عموهایم که نمی‌دانم اسمش چه بود، حلوا آورد و هر دو نفرشان ساکت شدند.

نمی‌دانم چرا یک‌دفعه هــ ـوس کردم از مسجد خارج شوم. خودم را بین زن‌ها قایم کردم و بی‌سروصدا از مسجد زدم بیرون. نگاهی به قسمت مردانه انداختم. نمی‌دانم سیاوش این چند روزه سرش به کدام آخور بند است که پیدایش نیست.

romangram.com | @romangram_com