#چشمان_نفرین_شده_پارت_21


دختربچه‌ی موطلایی توی یک جای تاریک جیغ می‌کشد و مادرش را صدا می‌کند.

همیشه خوابم یک شکل است. نه دخترک را می‌شناسم، نه می‌دانم آن‌جا کجاست! دوست دارم خوابم را برای کسی تعریف کنم؛ ولی چون می‌دانم برای کسی اهمیتی ندارد این‌کار را نمی‌کنم.

از دیروز که آن گور سرد و تاریک را دیده‌ام، حسابی احوالاتم بهم ریخته. این‌جا هم که حسابی شلوغ است. همیشه از شلوغی متنفر بودم.

شیرین خانم زنِ عمو کمال خدابیامرز و بچه‌هایش، عمه سیمین و عمه زرین و بچه‌های‌شان و نوه‌های‌شان که حتی اسم بعضی‌های‌شان را نمی‌دانم و کلی آدم دیگر، بوی حلوا و خرما، لباس‌های سیاه، پارچه‌های سیاه و سیاهی و سیاهی... تنها چیزهایی‌ست که توی این چند روز دیده‌ام.

مامان هم که توی این شرایط قوزبالاقوز است.

مادرم تنها دختر اسفندیارخان، بزرگ ده که به گفته‌ی خودش که آن را هم از پدرش نقل می‌کند، وقتی به دنیا آمده پدرش چشم‌های فیروزه‌ایش را که دیده اسمش را گذاشته فیروزه. دلش می‌خواهد از همه عالم و آدم سر باشد و به این روستاییان ساده‌دل فخر بفروشد. انگاری از اولش هم از این‌جا متنفر بوده و رویای شهرنشینی داشته به همین نیت هم زن پدرم شده است.

پدرم کوروش کوچک‌ترین پسر خانواده به‌خاطر دل زنش، وقتی من و سیاوش بچه بودیم، خانه و زندگی‌اش را فروخته و به خزانشهر آمده است.

وارد حیاط شدم. نگاهی به حوض پرآب و جنب و جوش افرادی که در رفت و آمد بودند، باعث شد رخوت خواب از تنم خارج شود.

مامان بعد از مرگ پدر و مادرش خانه پدری را فروخت و یک ویلای جمع و جور برای خودش خرید؛ اما خانواده بابا بعد از مرگ والدین‌شان به همت عمو کمال خدابیامرز هنوز خانه پدری‌شان را حفظ کرده‌بودند.

مامان و عمه‌ها را گوشه‌ای از حیاط پیدا کردم. تا بهشان رسیدم، چشم غره‌ای از طرف مامان به استقبالم آمد که معنی‌اش را نفهمیدم. خودم را به آن راه زدم و کنار سایرین پرسه زدم.

مدتی بعد بالاخره مامان گوشه‌ای گیرم انداخت و تشر زد: این مانتو چیه پوشیدی؟ مگه من اون همه لباس مشکی خوب برات نیاوردم؟ می‌خوای آبروی من رو جلوی این‌ها ببری؟! همین الان برو عوضش کن!

romangram.com | @romangram_com