#چشمان_نفرین_شده_پارت_20


و در اتاقش را بهم کوبید.

همیشه از دوستانم چیزهای زیادی درباره برادر بزرگتر شنیده بودم.

«برادر چیز دیگه‌ایه!» «برادر پشت خواهرشه» یا جملاتی مثل «برادر بزرگتر بلای جونه، همه‌ش به آدم گیر میده» ولی برای من این‌طور نبود. انگار بود و نبود من اصلاً برای سیاوش فرقی نداشت.

دوش سریعی گرفتم. آماده شدم و از اتاق بیرون آمدم.

سیاوش عین جن توی تاریکی روی مبلی نشسته بود و به یک‌جا زل زده بود. مثل همیشه شیک و پیک. یک‌دست سیاه پوشیده بود به طوری که پوست سفیدش توی تاریکی برق میزد. همین‌طور موهای پرکلاغی‌اش که می‌درخشید.

متوجه من شد. چشم‌های سیاهش را توی چشم‌هایم فرو کرد.

-چه عجب تشریف آوردید؟

همه می‌گویند چشم‌های سیاوش از آن چشم‌هاست که سگ دارد و آدم را می‌گیرد. ما را که فقط اخلاق سگی‌اش گرفته و ول نمی‌کند.

توی ماشین هیچ کدام حرفی نزدیم. از بیکاری خودم را به خواب زدم. یک ساعت بعد به روستای‌مان یا به قول مامان شهرمان، لاجورد رسیدیم.

لاجورد تازگی تبدیل به شهر شده؛ ولی تا به شهری که در آن زندگی می‌کنیم برسد، خیلی کار دارد.

***

romangram.com | @romangram_com