#چشمان_نفرین_شده_پارت_19
همینطور کورمال کورمال از پلهها بالا میرفتم که درست بالای پلهها با شخصی برخورد کردم.
ترسم که بالاخره فرصت کرده بود خودی نشان دهد به عقلم چربید و جیغ کشیدم. در همین حین آن شخص به خود تکانی داد و در روشنایی قرار گرفت. با دیدنش ساکت شدم و نفس نفس زنان به او خیره شدم.
سیاوش با اخمهای درهم رفته توپید: چته؟ چرا هوار میکشی؟
به خودم آمدم و با اوقات تلخی گفتم: چرا عین جن یهو جلوی آدم ظاهر میشی؟
هندزفری را از گوشش درآورد و تلفن را که ساکت شدهبود، سرِ جایش گذاشت.
-تقصیر خودته که اینقدر بی سر و صدا میای تو!
با حرص گفتم: اتفاقاً من زنگ زدم، جنابعالی نشنیدی!
روی اولین مبل وا رفتم.
-چرا چراغها خاموشه؟ مامان و بابا کجان؟
-اونها رفتن من رو هم گذاشتن تو رو ببرم. حالا هم زود آماده شو که هر چه زودتر بریم بهتره.
همینطور که به طرف اتاقش میرفت، آهسته ولی نه آنقدر که من نشنوم ادامه داد: یکی نیست بگه اصلاً به من چه این تحفه خانوم رو بیارم؟ خب اگه میخواد بیاد خودش بیاد.
romangram.com | @romangram_com