#چشمان_نفرین_شده_پارت_18
«بودن یا نبودن»
وارد ایستگاه خزانشهر که شدم، مثل همیشه بوی آشنای خانه به سراغم آمد.
نمیدانم چرا هر چهقدر که خانهات را دوست نداشته باشی، در آن احساس راحتی نکنی و بخواهی یک جوری از دستش فرار کنی باز هم وقتی مدتی از آن دور میشوی دلتنگش میشوی!
این بار برعکس قطارسواری دفعه پیش، بارم سنگین نبود. فقط کولهپشتی یاور همیشگی را با خودم آورده بودم. حتی مثل بارِ قبل عجله هم نداشتم. منتظر کسی هم نبودم؛ چون عادت نداشتم کسی دنبالم بیاید.
هوا تاریک شده بود که سوار تاکسی شدم. کوچه همان کوچهی همیشگی بود و درِ بزرگ سیاه رنگ خانهمان هم همانطور زیر نور چراغهای کوچه وهمانگیز به نظر میرسید.
زنگ زدم. کسی جواب نداد. به ناچار کلیدم را با فلاکت بین آن همه وسیله پیدا کرده و در را باز کردم. حیاط خانه هم دست کمی از کوچه نداشت، پر از سکوت و تاریکی!
توی خانه هم همهی چراغها خاموش بود. به سختی کلید برق را پیدا کردم.
خانهی بزرگمان به نظرم غریب میآمد. تاریکی، تنهایی و بیخبری دست به دست هم داده بودند تا خوف برم دارد.
یعنی همه رفته بودند و مرا جا گذاشته بودند؟ پس چرا گفتند که بیایم؟
گوشیام را با همان فلاکت کلید پیدا کردم؛ ولی از شانس بدم خاموش شده بود. گوشی تلفن هم سرِ جایش نبود. با چشم همهی خانه نیمه تاریک را به دنبالش از نظر گذراندم؛ ولی هیچکجا نبود. ناگهان تلفن انگار فکرم را خوانده باشد، شروع به زنگ زدن کرد. صدایش از جایی در طبقهی بالا میآمد. هول شدم و به طرف پلهها دویدم. حتی فرصت نکردم چراغ را روشن کنم.
سعی میکردم به ترسم اجازهی خودنمایی ندهم و همهی حواسم را به صدای تلفن بدهم.
romangram.com | @romangram_com