#چشمان_نفرین_شده_پارت_17
عمو کمال در روستای پدریام لاجورد زندگی میکرد و چند سالی بود او را ندیده بودم. راستش زیاد چهرهاش یادم نمیآمد، بهخاطرهمین خیلی متأسف نشدم؛ ولی مامان کوتاه نیامد و بلافاصله ضربه بعدی را وارد کرد.
-باید برگردی خونه!
مثل یخ وا رفتم. فکر میکردم تا آخر ترم از دست خانه راحتم؛ ولی هنوز یک ماه نشده باید برمیگشتم.
-آخه تازه دو سه هفتهست من اومدم. درس دارم. حالا نمیشه من نیام؟
-معلومه که نمیشه. اون خدا بیامرز عموت بود. تو صاحب عزا حساب میشی. زشته، فامیل پدرت توقع دارن. تازه خودت که میدونی لاجورد کوچیکه برات حرف درمیارن.
-آخه...
-همین که گفتم، حرف اضافه هم نباشه.
صدای بوق تلفن من را متوجه اطرافم کرد. دوباره صدای بنفشه را شنیدم: آقا حسنی همهش ده دقیقه دیر کردیم بذار بریم تو دیگه! ما دو تا دختر تنها، این وقت شب، تو این بارون، توی شهر غریب... کجا بریم آخه؟ مرگ بنفشه بذار بریم تو.
بالاخره مظلومنمایی بنفشه کار خودش را کرد و از باران نجات پیدا کردیم.
نیمه شب در حالی که روی تختم دراز کشیده و به نردههای تخت بالایی زل زده بودم، دنبال راه فراری از این مخمصه میگشتم؛ ولی تا وقتی خوابم برد به هیچ نتیجهای نرسیدم.
«فصل 2»
romangram.com | @romangram_com