#چشمان_نفرین_شده_پارت_16
***
همین که از رستوران آمدیم بیرون، باران شروع شد. از باران بدم میآید، تمام سیستم آدم را بهم میریزد. دیرمان شده بود و نمیتوانستیم منتظر بند آمدنش بمانیم. هر چقدر تند رفتیم باز هم بارش حرکتمان را کند کرد و دیر رسیدیم. بنفشه مثل بیشتر مواقع مشغول چانه زدن با نگهبان پیر شد.
گوشهای پناه گرفتم که تلفنم شروع به زنگ زدن کرد. با تعجب به شمارهی مامان نگاه کردم و دکمه سبز رنگ را فشردم.
-الو سلام.
-الو... اونجا چه خبره؟! این سر و صدای چیه؟
-چیز خاصی نیست. بارون میاد.
-آهان، خوبی؟ اوضاعت روبهراهه؟
سعی کردم لحن بیتفاوت کلامش را نادیده بگیرم.
-ممنون، همه چی خوبه.
تا نوک زبانم آمد بپرسم چه اتفاق مهمی افتاده که به من زنگ زدی؛ ولی نپرسیدم.
انگار فکرم را خوانده باشد، بیمقدمه گفت: عمو کمالت فوت شده. فردا خاک سپاریشه.
romangram.com | @romangram_com