#چشمان_نفرین_شده_پارت_15


همین‌طور که با خودش غر می‌زد، دور شد.

وارد کلاس خالی شدم. هنوز هیچ کس نیامده بود. کسی را در این کلاس نمی‌شناختم. روی آخرین صندلی در آخرین ردیف نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم.

چند دقیقه بعد دو پسر وارد کلاس شدند. یکی‌شان قد بلند و هیکلی بود، آن یکی ریزه میزه و بانمک. نگاهی به من انداختند و جلوتر از من کنار هم نشستند.

یعنی من واقعاً کورم؟!

چندتا دختر با سر و صدا وارد کلاس شدند.

همیشه همین‌طور بودم. چه آن زمان که دبیرستانی بودم، چه بعد که دانشجو شدم. هیچ وقت نتوانستم توجه پسری را به خودم جلب کنم.

دختر و پسری خندان وارد شدند. موهای هر دو توی صورت‌شان پخش شده‌بود.

دست خودم نیست. هیچ کس به چشمم نمی‌آید. اصلاً توجهی به اطرافم ندارم. حتی درست به آن‌ها نگاه هم نمی‌کنم.

عده‌ای دیگر هم آمدند. هیچ‌کس به من توجهی نکرد. انگار نامرئی هستم. شاید آن‌ها کورند!

دبیرستانی که بودم، وقتی از راه مدرسه با دوستم به خانه می‌آمدیم، پسری را می‌دیدم که دوستانش شاهین صدایش می‌کردند. همیشه از نگاهش خجالت می‌کشیدم. فکر می‌کردم توجه خاصی به من دارد. روزی داشتم از کلاس کنکور به خانه برمی‌گشتم که هــ ـوس بستنی کردم. همین که وارد بستنی فروشی شدم، شاهین و دوستم را دیدم که با خنده بستنی به صورت هم می‌مالیدند.

استاد به کلاس آمد. درسش را داد و رفت؛ ولی من چیزی جز تاریکی ندیدم.

romangram.com | @romangram_com