#چشمان_نفرین_شده_پارت_14


***

من و بنفشه منتظر گرفتن چای داغ بودیم که یکی از دختران کلاس به همراه یکی از پسرها، تنگ هم وارد بوفه شدند.

-این دو تا رو ببین!

بنفشه به آن‌ها نگاهی کرد و با بی‌تفاوتی گفت: خب؟!

-خب که خب ... الهه و شروین از کی با هم این‌قدر صمیمی شدن؟

چای داغ دهانش را سوزاند. با اوقات تلخی گفت: تو انگار کوری کالی! اینا که خیلی وقته باهمن.

کمی که سوزش دهانش آرام گرفت، با لحن ملایم‌تری ادامه داد: میگم کالی، تو واقعاً تا حالا با هیشکی نبودی؟

شانه‌هایم را با لاقیدی بالا دادم.

مدتی به من خیره شد، بعد یک‌دفعه گفت: تو کور نیستی! کر و لال هم هستی. آخه این چه زندگیه که برای خودت درست کردی دختر؟! زودتر تا نزده به سرت یه فکری به حال خودت کن.

از جای خود بلند شد.

-من برم سر کلاس. من نمی‌دونم چرا باید این ریاضی کوفتی رو بیفتم؟

romangram.com | @romangram_com