#چشمان_نفرین_شده_پارت_166


مهرداد به آب چشم دوخت و گفت:

- ولی من رودخونه رو ترجیح میدم. این دریاچه مثل مجسمه می‌مونه؛ ولی رودخونه جون داره.خروشان و وحشیه. هر چیزی که سر راهش باشه رو از بین می‌بره.

همین موقع ارغوان که از ما فاصله گرفته بود به ما نزدیک شد.

- بچه‌ها همین طرف‌ها یه رستوران خوب هست که غذاهاش خیلی خوشمزه‌ست، بریم اون‌جا.

با موافقت مهرداد و ارغوان هر سه به طرف رستوران به راه افتادیم. برعکس بقیه جاها محوطه‌ی رستوران خیلی خلوت بود. نزدیک در رستوران صدای گریه بچه‌ای توجه ما را به خود جلب کرد.

دخترک، سه چهار ساله به نظر می‌رسید. سر و وضع مرتبی داشت و موهایش را خرگوشی بسته بود. در حالی که رنگ و رویش پریده بود با صدای بلند گریه می‌کرد.

ارغوان با نگرانی گفت:

- ببین بچه چه گریه‌ای میکنه!

گفتم:

- حتماً مادرش رو گم کرده. بریم ببینیم چشه.

مهرداد با بی‌تفاوتی گفت:

romangram.com | @romangram_com